روز چهارشنبه واسه خودم خیابون گردی کردم از ولیعصر گرفته تا انقلاب رو پیاده روی کردم. مسیر دانشگاه امیرکبیر واسم جالب بود تا حالا از این سمت خیابون نیومده بودم. توی خیابون انقلاب افراد چادری و مدافع حکومت در حال شعار دادن بودند، منم همین طوری نگاه می کردم و رد می شدم برام جالب بود دیدن این همه آدم شبیه به هم تا اینکه یه اتفاقی نظرم رو جلب کرد. دو تا پسر یه دختر رو گرفته بودند و رهاش نمی کردند بعدا متوجه شدم دختره گویا گفته "رضا شاه" این ها هم گرفته بودنش. نمیدونم چی میشه گفت به این جور آدمها جوگیر یا بی عقل بین این همه آدمی که هیچ کدوم شبیه تو نیستن نباید مخالفشون حرف بزنی وگرنه توی دردسر می افتی این جا جمع دوستانه یا فامیلی نیست که هر چی دلت خواست بگی و خطری هم تهدیدت نکنه، خلاصه که باید مراقب بود و جانب احتیاط رو رعایت کرد. موقع برگشت مترو خیلی شلوغ بود گویا علاوه بر راهپیمایی، سخنرانی هم بوده من منتظر موندم سه چهار قطار اومد و جا نشدم و بعدش به زحمت جا شدم و راهی مسیر بازگشت به خونه شدم.
چند روزی میشه حماس به اسرائیل حمله کرده و یه جورایی کشور ما هم تحت تأثیر قرار گرفته، دیروز بورس شدید منفی شد امروز حال بهتری داشت. سه روزی میشه بازار ارز و طلا تحت تأثیر قرار گرفته و قیمتها سیر افزایشی داشتهاند. من از این جریان ناراحتم، هر بار قیمت دلار بالا میره با خودم میگم به سمت آینده نامعلوم و تباه حرکت می کنیم. آینده ای که توش به دست آوردن هر چیزی سخت تر و سخت تر میشه. امروز یه حالتیم که بغض گلوم رو فشرده از طرفی افزایش قیمت ها حالمو بد کرده و از طرفی کار پایان نامهام گره خورده و کلافه هستم. نتونستم این هفته رو درست و حسابی روش کار کنم. راستی از شرکت قبلی هم بهم زنگ زدند این هفته یه روز باید برم برای تسویه، تقریبا یک سالی میشه از اونجا بیرون اومدم. به نظر شما این جنگ ادامه دار خواهد بود؟ ممکن هست تاثیر بیشتری بر بازارها داشته باشه؟ ممکنه کشور ما هم درگیر جنگ بشه؟ تو این یکی دو روز حس بدی دارم از اینکه در خاورمیانه زندگی میکنم.
امروز روز خوبی بود، حوصله کردم قسمت بیان مسئله را هم نوشتم. باید به هر طریقی زندگی رو به هدف یا کاری گره بزنیم تا از این حالت پوچ بودن خودش در بیاد. مدتی بود حس می کردم زندگی خیلی پوچ هست و من نمی تونم دیگه ادامه بدم هیچ امید و انگیزه ای نداشتم. از موقعی که پایان نامه رو شروع کردم یه کم امیدواریم به زندگی بیشتر شده است. دیشب هم یه کتاب شروع کردم برای خوندن به نام "خود سازی" کتاب جالب و جذابیه کلا من مکسول رو دوست دارم قبلا هم کتاب ازش خونده بودم تا چند روز حس خوبی داشتم. بیشتر در زمینه رهبری و مدیریت کتاب داره. می خوام این هفته سالاد ماکارونی، سالاد الویه و ذرت مکزیکی برای خودم درست کنم. باید بیشتر آشپزی کنم و مود بهتری برای زندگی کردن بسازم.
امروز یه نمه وقت گذاشتم و نشستم پایان نامه رو شروع کردم. انتخاب موضوع رو نهایی کردم و چکیده رو هم نوشتم. تصمیم دارم روزی یک صفحه بنویسم و این غول بزرگ رو به قطعات ریز ریز بشکنم تا بتونم تمومش کنم. چندان وقت نمیگیره اگه دقت و حوصله به خرج بدم و هر روز وقت بذارم بالاخره می تونم این غول بی شاخ و دم رو از زندگیم حذف کنم. یه جورایی احساس می کنم من این روزها باید سه تا نقش رو همزمان بازی کنم. نقش پدری که کار می کند. نقش مادری که غذا درست می کند و نقش فرزندی که درس می خواند و باید هر سه نقش را به درستی انجام دهم. اگر بتوانم پایان نامه را بنویسم و مدرکم را بگیرم در درآمدم هم تاثیر مثبتی خواهد داشت و این خودش انگیزه ای است برای من، از طرفی در سایت دانشگاه دیدم چهار نمیسال فرصت داریم و من دارم به پایان ددلاین نزدیک می شوم. که این هم یه جورایی کار رو برای من فورس ماژور میکنه و مجبور به انجام دادن آن تحت هر شرایطی هستم. امیدوارم با قانون یک صفحه در یک روز تا پایان دی ماه بتوانم این پروژه را تمام کنم. خلاصه که پاییز پایان نامهای خواهم داشت.
به قدری امروز روز کاری سختی بود که حد نداشت. صبح اصلا نای بلند شدن نداشتم یک ساعت دیرتر بیدار شدم البته دیشب هم دیر خوابیدم. با یک ساعت تاخیر رسیدم سرکار، هر چه تلاش کردم انرژی خودمو جمع کنم نشد که نشد. روز یکشنبه هم همش فیلم دیدم، سریال سرگیجه رو دیدم. سریال متوسطی بود. روز شنبه هم خیابان ولی عصر گردی داشتم از نکات جالبش جاهایی که مامور ایستاده بود و خانم ها بدون حجاب خیلی ریلکس در رفت و آمد بودند. خیلی دلم می خواست کسی از این صحنه ها فیلم می گرفت و نشون می داد تو شبکه های اجتماعی طوری که آدم ها حس کنند ایران اونقدر هم کشور بدی نیست. میشه توش نفس کشید و پلیس ها گاهی اصلا به مردم کاری ندارند اما همیشه سمت دارک داستان نشون داده میشه اونم با سیاه نمایی و اغراق شدید، یه جوری که حس می کنی اینجا جای نفس کشیدن نیست و داری خفه میشی. من خیلی خوابم میاد نمی دونم میکشم سر کار بمونم یا نه ولی باید تحمل کنم و خودم رو سرگرم کنم.
برای روز پنج شنبه بلیط گرفتم که برم شیراز، هم خانواده رو ببینم و هم اینکه نوبت دکتر دارم. هفته پیش روز سه شنبه بعد از کار یه سر رفتم امامزاده صالح و بازار تجریش قدم زدم، حس خوبی داشت. این هفته خیلی حس کار کردن نداشتم یکی دو تا گزارش مجمع زدم و یه حساب سرانگشتی روی شرکتهای غیر بورسی داشتم. کمی توی اینستاگرام چرخیدم، من فکر می کردم بعد از فیلتر شدن اینستاگرام دیگه کلا این شبکه اجتماعی رو مردم استفاده نمی کنند ازش ولی اشتباه می کردم اینستاگرام به راهه و مردم ازش استفاده می کنند هر چند من از این شبکه اجتماعی خوشم نمیاد ولی دوست دارم راجع به سهام و تحلیل سهام پیج داشته باشم. به نظر شما آیا شروع کنم به پیج زدن راجع به سهام و تحلیل هام رو اونجا بذارم کسی فالو می کنه؟ آیا هنوز تعداد قابل توجهی از مردم به اینستاگرام سر میزنند؟ خود شما چطور؟ طی یک سال اخیر بازدیدتون از اینستاگرام روندش چطوری بوده؟ لطفا با پاسخ هاتون من رو کمک کنید.
دیشب از بنگاه زنگ زدند که چند روز دیگه قرارداد اجاره شما تموم میشه. من گفتم مایل به تمدید هستم. دو تا سناریو به من پیشنهاد دادن که پول پیش رو زیاد کنم اجاره کمتر بدم. سناریو بعدی پول پیش همون قبلی بمونه اجاره زیاد بشه. که من با اینکه اجاره کمتر بدم و یه چیزی رو پول پیش بذارم به طور ذهنی موافق بودم اما بهش گفتم اجازه بدین فکر کنم و بهتون خبر میدم. توی شرکت با اکسل نشستم حساب کردن با فرمول دیدم در صورت تورم بیست وپنج درصد و سی پنج درصد و چهل درصد به نفعم هست که پول پیش رو زیاد کنم و اجاره کمتر بدم. من ارزشی که از پول پیشم کم میشد حساب کردم و با مبلغ اجاره هایی که ماه به ماه از ارزشش کم میشه جمع کردم. حالا تو فکر اینم سر مبلغ اجاره یه دویست تومنی تخفیف بگیرم ازشون امیدوارم موفق بشم.
دیروز رفتم انقلاب یه کتاب از کتابفروشی موردعلاقهام خریدم. من این کتابفروشی رو بیشتر به خاطر فروشندهاش میرم که منو میشناسه و بهم تخفیف میده اما دیروز به طرز عجیب باور نکردنی حضور نداشت نمی دونم کلا رفته از کتابفروشی یا عدم حضورش موقتی بود. بعدش رفتم نیکو صفت آش شله قلمکار بخورم، تنها بودم و به بقیه افرادی که اونجا بودند نگاه می کردم یادم افتاد آخرین بار با همکارم رفته بودم نیکو صفت و یه جورایی از تنهایی ناراحت بودم. امروز همکارم گفت تنها میره رستوران و براش یه تفریح خاص هست یه جورایی دیروز رو تصور کردم و قدری از غمم کاسته شد. قبلا خیلی بیشتر از تنهایی لذت می بردم نمی فهمم اقتضای سن هست چی هست که این طوری شده. قبلا همه کاری رو تنهایی انجام می دادم و ازش نهایت لذت رو می بردم نمی دونم تاثیر شوک ای تی سی هست بعد اون ماجرا واقعا لذت بردن عمیق از هر چیزی که قبلا لذت بود برای من ساده نبود.
امروز یه نمه وقت داشتم یه پایان نامه خوندم و از بخش مدل سازیش خوشم اومد احتمالا طبق اون مدل سازی رو انجام بدم. باید برم یه کتاب بگیریم که بیشتر با مدل آشنا بشم. همکارم مریض هست اما اومده شرکت حالش چندان خوب نیست میترسم منم مریض بشم. یه بی حالی خاصی توی تنم حس میکنم. روز چهارشنبه واسه خودم قدم زنان خیابون ولی عصر رو طی کردم. توی مسیر اشترودل و یخ در بهشت خریدم. چندتا پلیس هم دیدم که نمی دونم علت حضورشون چی بود ولی من بهشون نسبتا بی تفاوت بودم حتی برام عجیب نبود. اگه قبلا بود شاید بدم نمی اومد ازشون عکس بگیرم. اما عکس از روی کنجکاوی تاوان داره دوربینت رو ببینن عکس گرفتی احتمالا می فرستن زندان و این داستانها دیگه سر یه عکس و کنجکاوی بدبخت میشی. فلذا من دختر خوبی شدم و اصلا به فکر عکس گرفتن هم نبودم.