The Conqueror Worm

The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground
The Conqueror Worm

The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground

هدیه گران بها

یکی از دوستان من رو به یه آقایی معرفی کرده، گاهی با هم صحبت می کنیم. این آقا خارج از کشور زندگی میکنه و قرار هست تعطیلات نوروز ایران بیاد. برای تولد من رفته یه کیف خریده و عکسش رو واسم فرستاد گفت این یکی از کادوهات هست. من سرچ کردم با توجه به برند و نوع کیف تقریبا یه مدل مشابه رو پیدا کردم که سه هزار دلار قیمت داشت. راستش حس بدی بهم دست داد وقتی قیمت رو ضرب در قیمت دلار کردم و به پول ایران حساب کردم. حس می کنم برای دست گرفتن چنین کیفی آمادگی ندارم چون پولش حداقل معادل یک سال کار کردن من هست و چرا باید یه نفر  همچین هزینه ای برای کادو کنه؟ دلم می خواد یه جوری که ناراحت نشه بهش بگم ولی نمی دونم چطور باید بهش بگم.

غذای بیرون

این روزها میرم شرکت برمی‌گردم خونه و روز من به فضای مجازی و خواب و کار می‌گذره. دیروز رفتم خرید مغازه‌ی مورد نظر بسته بود و من بی‌هدف رفتم داخل یه رستوران غذا بخورم نزدیک سیصد هزار تومان برای یه جوجه کباب و سوپ هزینه کردم. امروز صبح مبلغ اندکی سود سپرده به حسابم واریز شد کمی آروم گرفتم. دوست ندارم خودم رو سرزنش کنم واسه هزینه‌ای که شده چون مصداق بارز آب رفته به جوی باز نمی‌گردد هست. اما این الگوی رفتاری نباید تبدیل به عادت بشه. تنهایی حوصله غذا درست کردن ندارم و معمولا از سر کار بر می گردم خسته و گرسنه هستم این هست که گاها به غذاهای بیرون نه نمی گم. این هفته هم نزدیک خونمون جشنواره طعم و دیگ بود ازشون کشک بادمجون، کتلت و آش دوغ گرفتم. با این احتساب این هفته همش غذای بیرون گرفتم و هزینه ها سر به فلک کشیده است. 

کارت هدیه

تولد من ششم بهمن ماه هست، امروز شرکت به عنوان کادوی تولدم بهم کارت هدیه داد. احتمالا بخشی رو سهام بخرم و بخشی رو نقد نگه دارم برای خریدهای روزمره، شاید هم کتاب خریدم. از اینکه کادوی تولدم رو پیش پیش گرفتم خوشحالم. جدیدا قصد دارم برای آزمون دکتری شرکت کنم هر چند هنوز قضیه پایان نامه ام حل نشده اما برنامه ریزی من برای دکتری هم برای چند سال آتی هست. هنوز به هیچ کس نگفتم در این مورد و اولین بار هست ازش توی وبلاگ برای شما صحبت می کنم. دیشب منابع دکتری رو سرچ کردم یه سری کتاب ها رو داشتم و یه سری رو ندارم باید تهیه کنم. البته اول قصد دارم کتاب هایی که دارم رو بخونم اگه دیدم واقعا قصدم جدی هست و توان خوندن رو دارم بقیه کتاب هایی که ندارم رو تهیه می کنم. 

رویای قدرت

یه روزهایی دنبال کار می گشتم و این جا خاطراتم رو می نوشتم اینکه می رفتم مصاحبه و دست از پا درازتر و مایوس تر از قبل بر می گشتم تا اینکه دو تا شرکت حاضر به پذیرش من به عنوان نیروی کار شدند. به لحاظ روحی اونقدر رنجور بودم که توان چانه زنی نداشتم البته اعتماد به نفسم هم خیلی کم بود حتی وقتی بعد از سه ماه حق جذب رو به حقوقم اضافه نکردن صدام در نیومد. جدیدا یه نیرویی اومده که حق و حقوقش رو تماما مطالبه کرده و از همین اول مزایایی که عرف هست بعد سه ماه تعلق بگیره برای این از روز اول تعلق گرفته است. وقتی ارزیابی می کنم می بینم گاهی دلیل اینکه دیده نمی شیم خودمون هستیم هر چند من دارم ضعف هام رو جبران می کنم. آخر هفته ها کلاس میرم برای بهبود اطلاعاتم در زمینه کاری و تقریبا کمی پیشرفت کردم. توی تحلیل تکنیکال هم اطلاعات محدودی دارم که اخیرا توی جلسات ازش استفاده میشه. مثل سهمی میمونم که مدت هاست داره درجا میزنه و حالا یه نوسانات خیلی ریز و کوچکی داره معلوم نیست این نوسانات ریز به حرکت و رشد سهم منجر میشه یا باز هم درجا میزنه اما این بار در طیف گسترده تری قرار خواهد گرفت. دلم می خواد قوی باشم.

هوس قیمه

بلیط هایی که گرفته بودم مجبور شدم کنسل کنم و بابتش خسارت بدم چون نوبت دکتر داشتم و دکتر مرخصی داشت و نوبتم تغییر کرد ناچارا برنامه های من هم عوض شد. بی صبرانه منتظر چند روز دیگه ام که برم خونه دلم لک زده واسه خورشت قیمه هایی که مامانم درست می کنه. دلم واسه دستپخت مامانم تنگ شده واسه ترشی هایی که درست می کنه واسه غذاهای خوشمزه ای که همیشه حاضر هست و آماده و فقط تو سر سفره می شینی و میل می کنی بدون اینکه در فرآیند تهیه اش درگیر باشی. اینجا که زندگی افتاده دست من اوج شاهکار آشپزی در نیمرو درست کردن و سوسیس درست کردن خلاصه میشه. تازه امروز هم قراره ژامبون بخورم. بدین سان زندگی من بدون غذاهای درست و حسابی پیش میره. گاهی از بیرون واسه خودم آش یا فلافل یا جوجه کباب می گیرم اما عجیب دلم هوس قیمه کرده و تا حالا از بیرون نگرفتم ببینم چه شکلی هست قیمه های نذری که دوست ندارم حدس میزنم قیمه بیرونم شبیه قیمه نذری باشه. 

خسته از دنیا

امروز چندان حوصله کار کردن نداشتم فقط اسلایدهای یک پاورپوینت رو زدم. بلیط رفت و برگشت برای سفر سه روزه به شیراز گرفتم. الان هم آبدارچی شرکت واسم چای آورده گذاشته روی میزم و منتظرم دماش به حدی برسه که قابل خوردن باشه. به لحاظ روحی خسته‌ام نه اینکه بگم حوصله کار ندارم در واقع حوصله هیچی ندارم و دلم می خواد این زندگی رو تمومش کنم چون معنایی در اون نمی بینم. احساس می کنم همه چی مزخرف و بی معنی است. صبح بیدار شو برو سرکار، عصر برگرد خونه بعدش یه چیزی بخور و بخواب و تقریبا هر روز این روتین داره تکرار میشه. خسته کننده بودنش یه طرف عذاب آور بودنش یه طرف قبلا هر روز کتاب می خوندم الان حوصله همونم ندارم حتی حوصله آشپزی هم ندارم. راستی یه همکار پررو هم داریم بهم میگه رفتی شیراز واسم نون برنجی و مسقطی بیار. من بدبخت با اتوبوس میرم و میام بعدم با مترو و اتوبوس خودمو تا ترمینال می رسونم از من چه توقعی داره نمی دونم. قبلا هم بهم گفت شیرینی خامه ای بیار منم گفتم با اتوبوس و مترو میام نمی تونم که این دفعه گفت میام در خونه ات ازت می گیرم. نمی دونم چرا این از رو نمیره و چطوری میشه بدون اینکه ناراحت بشه دمشو قیچی کرد. 

مرگ و زندگی

امروز کدال گزارش‌ها رو باز نمی‌کرد و عملا نتونستم کاری انجام بدم و مدام در حال رفرش کردن صفحه بودم. نمی دونم چه مرگم شده سهام خریدوفروش کردم که البته خیلی منطق درستی پشتش نبود و فقط بر اساس هیجان بود. تا حدی که موجودی حسابم ته بکشه خرید کردم و باید یک هفته آتی رو در شرایط بحران مالی مدیریت شده زندگی کنم. پیام دادم به آرایشگر نزدیک خونمون و ازش نرخ اصلاح صورت و ابرو رو پرسیدم و قرار هست این هفته برم آرایشگاه خوشگل کنم. تو فکر رنگ کردن مو هستم ولی بودجه ام به شدت محدود هست. گلوم میسوزه و چندتایی سرفه زدم، نمی دونم شاید کرونا باشه فقط آرزوم می کنم حالا حالاها نمیرم اگه هم مردم که دیگه حتما باید می مردم شانس زندگی کردن نداشتم. 

کتاب خوانی

اخیرا دو تا کتاب خوندم یکی "داشتن و نداشتن" اثر همینگوی و دیگری "دوبلینی‌ها" اثر جیمز جویس. وقتی مشغول مطالعه میشم قدری قلبم تلطیف میشه و مهر و محبتم نسبت به اطراف و زندگی بیشتر میشه. همچنین امید به زندگی پیدا می کنم و یه جورایی احساس زنده بودن و مفید بودن می کنم. این روزها سرکار میرم و گاهی خودم رو کشان کشان تا سر کار می رسونم. مسیرم قبلا از مترو میگذشت الان به خاطر شلوغی های مترو که عجیب کلافه ام کرده بود از بی آرتی و اتوبوس استفاده می کنم. یه نیمچه ترافیک خفیفی داره ولی اونقدر اعصاب خرد کن نیست. ازدحام مترو بیشتر اذیتم میکنه. اینکه مسیرمو تغییر دادم و اینکه کتاب می خونم قدری حالم رو بهتر کرده و نسبت به کارم انگیزه بیشتری دارم. البته این چند هفته سرم شلوغ بوده و مجبور نبودم از پوچی سرم رو بکوبم به مانیتور، البته شاید یه دلیلش این بود که من از ترس شب ها تو روشنایی می خوابیدم و ملاتونین ترشح نمی شد به طرز عجیبی افسرده بودم و دلم می خواست نباشم. جدیدا توی تاریکی می خوابم و خودم رو قانع کردم که مواجهه با ترس ضررش کمتر هست تا اینکه در روشنایی بخوابم. من حیث المجموع حال مساعدی دارم و تنها دلیل گرفتگی روحیم پایان نامه هست. 

کارهای نیمه تمام

امروز پاییز در حالی به نیمه می رسد که من هنوز ابتدای راهم و کاری را شروع نکرده ام، شاید یک شب با عرق سردی که بر پیشانی می نشیند از خواب بیدار شوی و ترس تا مغز استخوانت نفوذ کند. زندگی قدری معنای خود را از دست داده است. برای بقا باید جنگید ما محکومیم به کار کردن، کارمان قدری سبک است و زمان پرت زیاد دارد. می توان از آن استفاده کرد می توان برنامه ریزی کرد برای تغییر دادن وضع موجود برای رشد برای تغییر و زندگی را به یک هدف گره زد تا از پوچ بودن و تهی بودن درآید. باید کارهای نیمه تمام را به سرانجام رساند. نمی توان دست دست کرد و معطل ماند برای شرایط مطلوب زمان از دست می رود و زمان پرت زیاد داریم که باید از آن استفاده کرد. 

افسانه سیزیف

از زندگی خسته شدم و به نظرم زندگی پوچ و بی معنی هست. هر روز میرم سرکار بعد برمیگردم خونه غذایی آماده می کنم و بعدش هم کمی کتاب می‌خونم و می‌خوابم و دوباره روز بعد همین طوری تکرار میشه. کاری که دارم نسبتا خوب هست فشار کاری نداره و یه آرامشی برقرار هست. دوره سه ماهه آزمایشی هم تموم شده و فعلا میتونم تو همین شرکت بمونم. به پایان نامه که فکر می کنم دلم می خواد بمیرم. اصلا حس خوبی ندارم شاید بازم موضوع عوض کنم. یه جورایی از زندگی خسته شدم و نمی دونم دقیقا باید چیکار کنم. صبح ها و عصرها مترو عذاب آور هست از شلوغی مترو بدم میاد. تهران خیلی شلوغ شده و انگار جای برای زندگی نیست. دیروز اجاره خونه پرداخت کردم، اگه با همین سرعت بخواد رشد کنه که توی این یکی دو سال رشد کرده احتمالا اگه سرپناهی نداشته باشم باید به فکر رفتن باشم. نمی دونم زندگی در همه ابعادش برای بقیه هم همین قدر سخت هست یا راحت می گذره، همین که سقفی بالا سر دارید و یک وعده غذای گرم خودش خوشبختی هست که باید قدرش رو بدونید.