یکی از دوستان من رو به یه آقایی معرفی کرده، گاهی با هم صحبت می کنیم. این آقا خارج از کشور زندگی میکنه و قرار هست تعطیلات نوروز ایران بیاد. برای تولد من رفته یه کیف خریده و عکسش رو واسم فرستاد گفت این یکی از کادوهات هست. من سرچ کردم با توجه به برند و نوع کیف تقریبا یه مدل مشابه رو پیدا کردم که سه هزار دلار قیمت داشت. راستش حس بدی بهم دست داد وقتی قیمت رو ضرب در قیمت دلار کردم و به پول ایران حساب کردم. حس می کنم برای دست گرفتن چنین کیفی آمادگی ندارم چون پولش حداقل معادل یک سال کار کردن من هست و چرا باید یه نفر همچین هزینه ای برای کادو کنه؟ دلم می خواد یه جوری که ناراحت نشه بهش بگم ولی نمی دونم چطور باید بهش بگم.
این روزها میرم شرکت برمیگردم خونه و روز من به فضای مجازی و خواب و کار میگذره. دیروز رفتم خرید مغازهی مورد نظر بسته بود و من بیهدف رفتم داخل یه رستوران غذا بخورم نزدیک سیصد هزار تومان برای یه جوجه کباب و سوپ هزینه کردم. امروز صبح مبلغ اندکی سود سپرده به حسابم واریز شد کمی آروم گرفتم. دوست ندارم خودم رو سرزنش کنم واسه هزینهای که شده چون مصداق بارز آب رفته به جوی باز نمیگردد هست. اما این الگوی رفتاری نباید تبدیل به عادت بشه. تنهایی حوصله غذا درست کردن ندارم و معمولا از سر کار بر می گردم خسته و گرسنه هستم این هست که گاها به غذاهای بیرون نه نمی گم. این هفته هم نزدیک خونمون جشنواره طعم و دیگ بود ازشون کشک بادمجون، کتلت و آش دوغ گرفتم. با این احتساب این هفته همش غذای بیرون گرفتم و هزینه ها سر به فلک کشیده است.
تولد من ششم بهمن ماه هست، امروز شرکت به عنوان کادوی تولدم بهم کارت هدیه داد. احتمالا بخشی رو سهام بخرم و بخشی رو نقد نگه دارم برای خریدهای روزمره، شاید هم کتاب خریدم. از اینکه کادوی تولدم رو پیش پیش گرفتم خوشحالم. جدیدا قصد دارم برای آزمون دکتری شرکت کنم هر چند هنوز قضیه پایان نامه ام حل نشده اما برنامه ریزی من برای دکتری هم برای چند سال آتی هست. هنوز به هیچ کس نگفتم در این مورد و اولین بار هست ازش توی وبلاگ برای شما صحبت می کنم. دیشب منابع دکتری رو سرچ کردم یه سری کتاب ها رو داشتم و یه سری رو ندارم باید تهیه کنم. البته اول قصد دارم کتاب هایی که دارم رو بخونم اگه دیدم واقعا قصدم جدی هست و توان خوندن رو دارم بقیه کتاب هایی که ندارم رو تهیه می کنم.
بلیط هایی که گرفته بودم مجبور شدم کنسل کنم و بابتش خسارت بدم چون نوبت دکتر داشتم و دکتر مرخصی داشت و نوبتم تغییر کرد ناچارا برنامه های من هم عوض شد. بی صبرانه منتظر چند روز دیگه ام که برم خونه دلم لک زده واسه خورشت قیمه هایی که مامانم درست می کنه. دلم واسه دستپخت مامانم تنگ شده واسه ترشی هایی که درست می کنه واسه غذاهای خوشمزه ای که همیشه حاضر هست و آماده و فقط تو سر سفره می شینی و میل می کنی بدون اینکه در فرآیند تهیه اش درگیر باشی. اینجا که زندگی افتاده دست من اوج شاهکار آشپزی در نیمرو درست کردن و سوسیس درست کردن خلاصه میشه. تازه امروز هم قراره ژامبون بخورم. بدین سان زندگی من بدون غذاهای درست و حسابی پیش میره. گاهی از بیرون واسه خودم آش یا فلافل یا جوجه کباب می گیرم اما عجیب دلم هوس قیمه کرده و تا حالا از بیرون نگرفتم ببینم چه شکلی هست قیمه های نذری که دوست ندارم حدس میزنم قیمه بیرونم شبیه قیمه نذری باشه.
اخیرا دو تا کتاب خوندم یکی "داشتن و نداشتن" اثر همینگوی و دیگری "دوبلینیها" اثر جیمز جویس. وقتی مشغول مطالعه میشم قدری قلبم تلطیف میشه و مهر و محبتم نسبت به اطراف و زندگی بیشتر میشه. همچنین امید به زندگی پیدا می کنم و یه جورایی احساس زنده بودن و مفید بودن می کنم. این روزها سرکار میرم و گاهی خودم رو کشان کشان تا سر کار می رسونم. مسیرم قبلا از مترو میگذشت الان به خاطر شلوغی های مترو که عجیب کلافه ام کرده بود از بی آرتی و اتوبوس استفاده می کنم. یه نیمچه ترافیک خفیفی داره ولی اونقدر اعصاب خرد کن نیست. ازدحام مترو بیشتر اذیتم میکنه. اینکه مسیرمو تغییر دادم و اینکه کتاب می خونم قدری حالم رو بهتر کرده و نسبت به کارم انگیزه بیشتری دارم. البته این چند هفته سرم شلوغ بوده و مجبور نبودم از پوچی سرم رو بکوبم به مانیتور، البته شاید یه دلیلش این بود که من از ترس شب ها تو روشنایی می خوابیدم و ملاتونین ترشح نمی شد به طرز عجیبی افسرده بودم و دلم می خواست نباشم. جدیدا توی تاریکی می خوابم و خودم رو قانع کردم که مواجهه با ترس ضررش کمتر هست تا اینکه در روشنایی بخوابم. من حیث المجموع حال مساعدی دارم و تنها دلیل گرفتگی روحیم پایان نامه هست.
از زندگی خسته شدم و به نظرم زندگی پوچ و بی معنی هست. هر روز میرم سرکار بعد برمیگردم خونه غذایی آماده می کنم و بعدش هم کمی کتاب میخونم و میخوابم و دوباره روز بعد همین طوری تکرار میشه. کاری که دارم نسبتا خوب هست فشار کاری نداره و یه آرامشی برقرار هست. دوره سه ماهه آزمایشی هم تموم شده و فعلا میتونم تو همین شرکت بمونم. به پایان نامه که فکر می کنم دلم می خواد بمیرم. اصلا حس خوبی ندارم شاید بازم موضوع عوض کنم. یه جورایی از زندگی خسته شدم و نمی دونم دقیقا باید چیکار کنم. صبح ها و عصرها مترو عذاب آور هست از شلوغی مترو بدم میاد. تهران خیلی شلوغ شده و انگار جای برای زندگی نیست. دیروز اجاره خونه پرداخت کردم، اگه با همین سرعت بخواد رشد کنه که توی این یکی دو سال رشد کرده احتمالا اگه سرپناهی نداشته باشم باید به فکر رفتن باشم. نمی دونم زندگی در همه ابعادش برای بقیه هم همین قدر سخت هست یا راحت می گذره، همین که سقفی بالا سر دارید و یک وعده غذای گرم خودش خوشبختی هست که باید قدرش رو بدونید.