The Conqueror Worm

The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground
The Conqueror Worm

The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground

مصاحبه کاری

امروز صبح زود بیدار شدم با چه سختی رفتم نیاوران واسه مصاحبه، حسابی من رو سین جین کردم اسم همه مدیرهای قبلی رو پرسید، حتی از خانواده و تهش گفت شما با اون چیزی که ما می‌خواهیم فاصله دارید. می خواستم برم بازار تجریش بچرخم که بساط دوربین اینا به راه بود و خیلی شلوغ بود نرفتم. خلاصه رفتم شرکت بعدی برای مصاحبه یه تیم چهار نفری بودن خیلی خوش برخورد بودن و خیلی هم اذیتم نکردن، البته با افراد زیادی مصاحبه کردن، نمی دونم چی میشه ولی پرونده جستجوی کار در سال 1401 برای من بسته شد و فردا راهی شیراز میشم. اومدم برای خودم پاستا درست کنم، مواد رو در حجم زیاد استفاده کردم، اینقدر با بدبختی خوردم که در حال ترکیدنم. احتمالا لپ تاپم رو با خودم نمی‌برم. 

حال بد

امروز رفتم بیرون، رفتم کتابخونه دانشکده، توی مسیر من حالم بد بود اما خداروشکر اتفاقی نیفتاد. یه ساندویج سوسیس گرفتم خوردم و کمی آب خوردم حالم اوکی شد هر چند صبحانه چندتا خرما خورده بودم اما حالم بد بود. بهتر شدم. بعدش رفتم ترمینال بلیط بگیرم که گفتن روزفروش هست و باید همون روز بیام بگیرم. بعدش رفتم خرید سه تا بلوز خریدم و یک شلوار، رسیدم خونه همه رو پوشیدم خوب بود. بعد هم یه املت درست کردم که گرسنه نمونم فردا و داستانی مثل امروز پیش نیاد. شکلات خریدم بذارم تو کیفم. فردا باید برم دو تا شرکت واسه کار ببینم چی میشه. راستی امروز چشم شور و بچه هاش رو توی کوچه دیدم وقتی رسیدم خونه در باز بود. نباید در رو باز بذاره، حال قفل نمی کنی هیچی حداقل درست ببند. 

دو قطبی

من یه چیزایی می‌دیدم که بقیه نمی‌دیدن. من بر اساس چیزی که می‌دیدم رفتار می‌کردم و متوجه نبودم که بقیه نمی‌بینن در نتیجه از نظر اونا یه جورایی غیرعادی بوده رفتارهای من، راستش اوایل درست درک نمی‌کردم بقیه نمی‌دیدن به همین خاطر گارد داشتم که من رو غیرعادی بدونن. من یه دوره‌ای بیمارستان بودم سر این جریان و الان هم دارو مصرف می‌کنم. امروز دوباره دچار اون حالت شدم با سرچ فهمیدم اینکه دیشب خوب نخوابیدم توی بروزش بی تاثیر نبوده بنابراین مثل بچه آدم اومدم خونه و سعی کردم توی خیابون نباشم و با کسی هم راجع بهش صحبت نکنم. کسی که دوستت داره نگران میشه و بقیه هم برچسب می‌زنن به آدم.دلم می‌خواد خودم مدیریتش کنم. راستش بعد از چندین ماه من تازه امروز پذیرفتمش. قبلا به هیچ وجه نمی‌پذیرفتمش و شاکی بودم چرا منو بردن بیمارستان و اصلا دکترا درست تشخیص ندادن. من گاهی یه چیزایی می‌بینم که بقیه نمی‌بینند این جور وقتا نباید غیرعادی رفتار کنم. باید خودمم تشخیص بدم چه موقع شرایط عادی هست برام چه موقع غیرعادی. باید روی ساعت خوابمم کار کنم. دلم می خواست با یکی حرف بزنم از اون جایی که کسی ندارم نوشتم بلکه ذهنمو بتونم مرتب کنم. من یک دو قطبی هستم.