The Conqueror Worm

The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground
The Conqueror Worm

The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground

عدم تعادل

یکی از مهم‌ترین مسائلی که افراد دوقطبی باهاش درگیر هستند، رنج بی‌تعادلی در موضوعات مالی است. رگه‌هایی از ولخرجی و خساست رو به شکل افراطی دارند و هیچ وقت تعادل رو در زندگی تجربه نمی‌کنند. من ذاتا موجود ولخرجی هستم و اگر پول در حسابم باشد تا آن را به صفر نرسانم از پای نمی‌نشینم. بنابراین پول را از دسترس خودم دور می‌کنم تا جلو خرج‌های بیهوده هوس‌گونه را بگیرم و آن را کنترل کنم. شاید خرید خانه موضوع جذابی برای پس‌انداز و سرمایه‌گذاری بود. اما مدت‌هاست که از خریدش تا حدودی منصرف شده‌ام. در مورد مکان زندگی در تهران چندان مطمئن نیستم. به علاوه خانه‌ای ایده‌آل می‌خواستم در منطقه‌ای خوب، با متراژ بالا و نوساز که با بالا رفتن قیمت‌ها تا حدودی از دسترس من خارج شد. تازگی‌ها متوجه این مسئله شده‌ام که مغز من به نور به شدت حساس است. نور کم و روزهای ابری مرا به فاز افسردگی پرتاب می‌کند. دلم از این خانه‌هایی می‌خواهد که تماما شیشه است و ویوی جالبی دارد که بتواند نور را به داخل خانه با شدت بسیار وارد کند، از خانه ایده‌آلم دورم و باید برای آن بیشتر تلاش کنم. از زمانی که در فارکس چند هزار دلار از دست دادم، رویه زندگی من تغییر کرده و فشار بسیار زیادی سمت هزینه‌ها افتاده است. در حالی که قبلا هیچ وقت این طور نبود. یه خروجی اکسل از معاملاتم در بورس گرفتم، متوجه شدم فقط حدود چهار درصد از معاملات من با زیان همراه بوده است. دلیل موفقیت من در بورس چیه و چرا نمی‌تونم در فارکس به همون اندازه موفق باشم و مدام زیان میدم. معمولا در بورس من با یه کندل در روز طرفم اما در فارکس چون در تایم فریم ام یک معامله می‌کنم با هزار و چهارصد و چهل کندل مواجه می‌شوم. تحلیل یه کندل ساده است و به لحاظ روانی قدرت کنترل بر خودم و تصمیم گیری رو دارم. اما در فارکس بین کندل‌ها گم می‌شوم و قدرت کنترل بر احساسات خود را از دست می‌دهم. در بورس چیزی به اسم لوریج نداریم بنابراین بحث مدیریت سرمایه محلی از اعراب نداره اما تو فارکس ضعف من در این بخش خودش رو به شدت نشون میده. به علاوه در بورس من به شدت روی بخش تحلیل بنیادی، تحلیل تکنیکال و تحلیل سنتی‌منت بازار تسلط دارم، گاها آسترولوژی هم استفاده می‌کنم و قسمت روانشناسی بازار هم خوب مدیریت می‌کنم. در فارکس در همه این داستان‌ها نیاز دارم خودم رو به شدت تقویت کنم و دانشم رو ارتقا بدم تا بتونم اونقدری بر بازار مسلط باشم که از هر موقعیتی در جهت سودآوری استفاده کنم. مثلا توی همین فروردین‌ماه این‌قدر دقیق اخبار مذاکرات رو دنبال می‌کردم که قبل از هر مذاکره نبض بازار دستم بود که بعدش قراره چی بشه، اما الان دیگه دنبال نمی‌کنم چون اصلا سهم ندارم و دلیل نداره با دنبال کردن اخبار برای خودم استرس تولید کنم. شاید مهمترین هدف من در زندگی برای امسال این هست که دانشم رو چه به لحاظ روانشناسی بازار، مدیریت سرمایه، تحلیل تکنیکال، تحلیل بنیادی، تحلیل سنتی‌منت و آسترولوژی مالی  در بازار فارکس ارتقا بدم و معاملاتم رو با بالاترین سود ممکن ببندم. دقیقا همون رفتاری که تو بورس دارم و چنان تسلطی دارم که حس می‌کنم هیچ کس به اندازه من نمی‌تونه این‌قدر دقیق تحلیل کنه باید همون آدم رو از خودم تو بازار فارکس کپی کنم. نباید یه آدم دیگه باشم، تو بازار فارکس من الان خوک هستم، دلم می‌خواد خرس باشم. توی بورس گاو هستم. توی وال استریت چهار تا حیوان در بازارهای مالی داریم، گاو و خرس که همواره در حال سود هستند. گاوها از بالا رفتن قیمت سود می‌برند و خرس ها از پایین رفتن قیمت سود می‌کنند. خوک‌ها موجوداتی طمع کار هستند که معامله در سود را به امید سود بیشتر رها می‌کنند و سپس معامله در زیان فرو می‌رود. گوسفندها افرادی هستند که دنباله‌رو دیگران هستند، از خود دانشی ندارند  و زمانی که زیان می‌کنند تازه شروع به ناله کردن می‌کنند. گوسفندها و خوک‌ها زیر دست و پا له می‌شوند. از اون روزی که سخنرانی عراقچی در کارنگی لغو شد، تمام سهامی که قابلیت فروش داشت را فروختم و از بازار خارج شدم. فردایش نیز سهامی که بسته بود و باز شد را نیز فروختم و موجودی‌ام در بورس صفر شد. احساس می‌کردم مذاکرات به جایی نمی‌رسد، چون همان روز وزارت خزانه‌داری ایالات متحده دو نفر را در ارتباط با فروش نفت تحریم کرد و حتی جلسه چهارشنبه لغو شد. وقتی در جلسه به همکارانم می‌گفتم به خاطر این وقایع به بازار خوشبین نیستم آن‌ها به من می‌خندیدن و مجدد سهم می‌خریدن. حالا که بعد از گذشت دو هفته این جو تازه به بازار تزریق شده که ممکنه مذاکرات نتیجه نده بیشتر احساس قدرت می‌کنم، از اینکه این قدر دقیق منابع و اخبار رو پیگیری می‌کنم و زودتر از همه متوجه تغییرات میشم حس خوبی دارم. این بخشی از قدرت یک دو قطبی هست. اما چون یک کاری هست که انرژی زیادی از من می‌گیرد، مواقعی که خودم قصد خریدوفروش ندارم اصلا اخبار را دنبال نمی‌کنم. در دنیایی زندگی می‌کنم که گویی انگار اخبار وجود ندارد، البته به خاطر تشدید استرس و بدتر کردن شرایط بیماری واقعا باید از اخبار دوری کنم. تقریبا از هفته پیش دیگر اخبار را دنبال نکردم حتی قیمت‌ها را هم چک نمی‌کنم گویی اصلا اهمیت ندارند. هیچ از بازار نمی‌دانم. این عدم تعادل در دنبال کردن اخبار هم در من هست. بخوام ته داستان در بیارم چند تا تحلیل سیاسی گوش میدم و همه منابع رو چک می‌کنم. بخوام بی خبر باشم حتی یه منبع خبری هم چک نمی‌کنم. یا صدمو میذارم و همه انرژیم رو متمرکز می‌کنم  و همه چی می‌دونم یا صفر هستم و هیچ اطلاعی ندارم. به قول غزاله علیزاده تاب ایستادن در میان بام در ما نیست همیشه باید از یک طرف بیفتیم. چند روز دیگه سالروز مرگ غزاله است، اون تو جواهرده خودش رو حلق آویز کرد و گفته بود خسته شده از اینکه کلید توی قفل می‌چرخاند و آن سمت در هیچ کس منتظرش نیست. چیزی که برای غزاله آزاردهنده بود، برای من خوشایند بود. اینکه هیچ کس منتظرت نباشد شاید غمی در خود نهفته داشته باشد اما احساس رهایی و آزادی دارد. من دوباره به روزهای مشقت و سختی‌های مالی افتاده‌ام. پس از پرداخت اجاره نزدیک دویست دلار از باقی‌مانده پولم را در فارکس صفر کردم. یکی از خوانندگان وبلاگ به من پیشنهاد داد پادکست وای از دنیای دو قطبی رو گوش بدم. ایشون می‌گفتن یه دو قطبی هیچ وقت از اشتباهاتش درس نمی‌گیره و اونا رو تکرار می‌کنه. من این بعد رو تو خودم خیلی کم دیده بودم ولی تو فارکس در حد فاجعه خودش رو نشون داد. کلا وقتی درگیر احساسات میشم این بعد در من خیلی مشهود میشه که نمی‌تونم تفکیک کنم و از اشتباهاتم درس نمی‌گیرم. حالا یه موجود بدبخت بی‌پول هستم که حتی از همکارم پول قرض گرفتم و تا آخر ماه استرس گذران زندگی در حد بخور و نمیر دارم. آن قدر که برای پرداخت هزینه حمل‌ونقل دچار احساس نااطمینانی هستم آیا تا آخر ماه توان رفتن به سر کار دارم و از پس هزینه مترو و اتوبوس برمی‌آیم. دیگر حتی به خانواده‌ام هم برای کمک کردن رجوع نمی‌کنم، چون چند بار مادرم تذکر داده که تو باید یه حدی از پولت را نگه داری برای روز مبادا و معاملات پر ریسک انجام ندهی و همان تابستان مرا برای همیشه از فعالیت در بازار فارکس منع کرد. راستش حوصله سرزنش و حرف‌هایش را ندارم برای همین دلم نمی‌خواد در ازای له شدن چند باره شخصیتم درخواست پول کنم. این عدم تعادلی که تو کل زندگی گریبان من رو گرفته با یه لیتیوم حل میشه، اما سر خوردن همین قرص کوفتی هم سرکش هستم. مقاومت می‌کنم چون خلاقیت و قدرت فکر کردنم رو از دست میدم میشم مثل آدمی که هیچ ایده و نظری از خودش ندارد. گاهی با خودم فکر می‌کنم مگر می‌شود و مگر بدبخت‌تر از من در دنیا هست، با مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کنم که هیچ کس نمی‌تواند واضح درکش کند و همه این‌ها به خاطر کمبود ماده‌ای به نام لیتیوم در مغز است، چرا در خلقت من لیتیوم تنظیم نشد تا بتوانم مثل همه آدم‌ها راحت زندگی کنم. قبلا احساس متفاوت بودن به من لذت می‌داد الان که متوجهم به خاطر بیماری است بیشتر به من رنج می‌دهد.

ماجرای آبدارچی

ماه رمضون بود و آبدارخانه شرکت در حالت نیمه تعطیل بود. به طور عمومی در ملا عام خدمات رسانی انجام نمیشد. برای صرف چای باید به آبدارخانه طبقه پایین می‌رفتیم. من نیز به علت افتادن انرژی و فشار کاری به آبدارخانه مراجعه می‌کردم. من که آن روزها با افسردگی دست و پنجه نرم می‌کردم، تنها امیدم برای زندگی همین نوشیدن چای بود. آبدارچی برایم دو بار چای می‌آورد و گاهی هم بین روز به من تلفن می‌کرد که چای تازه دم دارد و از من می‌خواست به پایین بروم. گاهی نان، کوکی و بیسکوییت نیز برایم می‌آورد. من در پی این بودم که لطف و محبتش را جبران کنم. اولش چشمم به تمرین دیکته کلمات انگلیسی افتاد. گویا کلاس خصوصی برای زبان انگلیسی می‌رفت و ایده‌اش این بود که وقتی به فروشگاه می‌رود روی بعضی از اجناس کلمات انگلیسی درج شده که او به سختی متوجهشان می‌شود. قبلا متصدی امور دفتری بوده و اکنون در دوران بازنشستگی به عنوان شغل جانبی این سمت را دارد. از اینکه در سن شصت و هفت سالگی به فکر ارتقای دانش خود بود، لذت می‌بردم. اولش شاکی بود که دیکته هشت شده است و با تمرین بسیار به نمره دوازده رسیده است. من که در حال مشاهده تمرین کردن او بودم، به او پیشنهاد دادم که دفترش را خط کشی کند و به صورت ستونی کلمات را تمرین کند. تا با تکرار بیشتر در ذهنش جا بیفتد و دیرتر فراموش کند. نمره‌اش دفعه بعد نوزده شد. خیلی از روشی که به او یاد داده بودم خوشش آمده بود و گفت رفتم خانه و برای خانمم از تو تعریف کرده‌ام. در آن برهه از زمان که روابطم در سطح خوبی نبود و هیچ کس را نداشتم احساس می‌کردم یک نفر در این دنیا تا حدودی حواسش به من هست. یک بار هم بحث بلیط برای سفر شد، من گفتم بلیط اتوبوس گرفته‌ام و او گفت چرا بلیط هواپیما نگرفته‌ای. گفتم فوبیای پرواز دارم. گفت تو تحصیل کرده‌ای خانم من بی‌سواد است، تو نباید بترسی. داستان مهار کردن ترس خانمش در مواجهه با پرواز را برایم تعریف کرد. روزهای پایانی سال طلا شروع به رشد شدید کرد. من به او پیشنهاد خرید عیار دادم. او از مدیر معاملات شرکت خواست برایش عیار بخرد. چند روزی خوب سود کرد و باز هم اضافه کرد. شماره مرا گرفت و گفت عید باهاتون تماس می‌گیرم و راجع به قیمت‌ها می‌پرسم. روز اول عید چند ساعت بعد از تحویل سال زنگ زد و جواب ندادم، بعدش پیام داد و پیامش را پاسخ دادم. روزی که بازار باز شد تماس گرفت و به او اطمینان دادم اوضاع خوب است. خودم یازدهم فروردین اوضاع را نامساعد دیدم و هر چه عیار داشتم فروختم، پنج روز تعطیل بود و ممکن بود هر اتفاقی بیفتد. از او پرسیدم به مدیر معاملات دسترسی دارد گفت که به شرکت نیامده است. من نیز او را نگران نکردم گفتم حداقلش این است که شنبه به او می‌گویم بفروشد. یکی دو روز اوضاع اونس طلا مساعد بود و آخر هفته اونس طلا پایین آمد. شنبه که به شرکت رفتم به او گفتم اوضاع مساعد نیست امروز بفروش. گوش نکرد و از تحلیلگران دیگر در شرکت نیز مشورت گرفت و دست به فروش نزد. فردای آن روز نیز هشدار دادم که بفروش اما بی توجهی کرد. روز بعد نیز مثبت بود و من چیزی نگفتم. با انتشار اخبار مذاکرات و کاهش قیمت‌ها به او گفتم، ببین شما اسفند در قیمت بالا خریده‌ای و سودت در این روزها کم شده است داری میرسی به اصل سرمایه، مهمترین اصل اینه که سرمایه ات رو حفظ کنی و بعد به فکر سود باشی. اگه با خیال اینکه بالا می‌رود نگه داری ممکن است چند ماه در ضرر باشی و اعصابت بهم بریزد تا سرمایه‌ات جبران شود، بنابراین امروز بفروش. این بار به حرفم گوش داد و با شش میلیون سود از معامله خارج شد. بعد که قیمت‌ها بیشتر می‌ریخت بیشتر از من تشکر می‌کرد و می‌گفت چه حرفی زدی، معلوم است کارت را درست انجام می‌دهی و با بقیه فرق داری. راستش من نسبت به پیشنهاد خریدی که به او داده بودم احساس تعهد می‌کردم و دلم نمی‌خواست سرمایه‌اش را از دست بدهد. در سال جدید آبدارچی با کیفیت بیشتری به من خدمات می‌دهد. دیروز برای مجمع بیرون از شرکت رفته بودم و بعد که بازگشتم به او تلفن کردم که حال خوبی ندارم برایم چای بیاورد، همراهش شیر داغ نیز آورد. شیر را دو ساعت قبل توزیع کرده بودن و نبودنت به معنای از دست دادنش است. اما اینکه او محبت کرد و آورد، آن هم داغ برای من لذت داشت و مفهوم خوبی داشت. اینکه آن‌ها بالاخره متوجه لطفت می‌شوند و متقابلا جبران می‌کنند.

اتفاقات امسال

می خواهم اتفاقات در سالی که گذشت را مرور کنم. حدود سه هزار دلار در بازارهای مالی از دست دادم که بخش عمده آن در اواخر تابستان بود. این اتفاق تلخ‌ترین رویداد سال گذشته بود. عملا منابع مالی در دسترس من محدود شد و رفاه نسبی من برای ماه‌های متوالی از دست رفت و مدیریت حجمی از بدهی‌ها در شرایط سخت اقتصادی که با کاهش مداوم هزینه‌ها همراه بود، نگرشی جدید نسبت به پول به من داد که توانستم بخش هزینه‌ها در زندگی‌ام را بهتر مدیریت کنم. در بخش دیگری از پرتفوی من قسمتی از دارایی‌ها بازدهی قابل توجهی داشتند، چیزی حدود صد در صد که تا حدودی آن زیان چند هزار دلاری را پوشش داد. دریافت وام از شرکت و تبدیل دارایی‌ها به سوددهی پرتفوی من کمک کرد. فکر می‌کنم به رویای خرید خانه تا حدودی می‌توانم نزدیک‌تر و واقع بینانه‌تر فکر کنم. تحصیلات من در دانشگاه به خاطر تاخیر در تصویب موضوع پایان نامه با مشکلاتی مواجه شد که با ارائه مدارک پزشکی تا حدودی شرایط هموار شد. در دوره‌های جدیدی همچون تکنسین داروخانه، ویراستاری، طراحی سایت با ورد پرس، سئو و بهینه سازی موتورهای جست‌وجو مدرک گرفتم و هنوز از هیچ کدام بهره خاصی نبرده‌ام. اوایل بهار سعی کردم با روتین پوستی روزانه تا حدودی به مراقبت از خودم بپردازم که مدتی رها شد و در اواخر زمستان با ماسک‌های هر روزه دوباره به روتین پوستی بازگشتم. اوایل بهار و پاییز به لحاظ مطالعه اوضاع خوبی داشتم و توانستم چند کتاب بخوانم که باعث رضایت خاطر درونی‌ام شد. برای مقابله با افسردگی در اوایل بهار سعی کردم آخر هفته‌ها یک روز را بیرون بروم و تا حدودی موفق بودم که رها شد. پس از آن در پاییز با چالش‌های بسیاری برای کنار گذاشتن داروها روبرو بودم که علی رغم سختی‌های فراوان توانستم به دنیای بدون دارو با حادتر شدن شرایط بیماری قدم بگذارم و آن‌چنان هم ترسناک نبود. به لحاظ عاطفی چندان وضعیت مساعدی نداشتم و اتفاق خاصی هم در زندگی‌ام نیفتاد. به خاطر ترک داروها و تغییر شرایط ذهنی قدری روابطم با خانواده‌ام خصوصا مادرم تغییر کرد. ترک داروها من جدیدی را پدید آورده است که به نظر می‌رسد برای شناختش باید وقت بگذارم. در کل امسال را با همه وجود زندگی کردم و بر تمام وقایع آن لحظه به لحظه آگاهی دارم. شاید چون بیشتر می‌نوشتم و اکثر اوقات تنهایی عمیق‌تری نسبت به گذشته تجربه می‌کردم به همین خاطر رویدادهایی که با درد همراه بود برای من شدت بیشتری داشت.

ابعاد تاریک

شستن لباس‌ها همیشه برای من در دسته کارهای سخت قرار دارد. سخت از این جهت که واقعا کار طاقت فرسایی است که مدام پشت گوش می‌اندازم و فقط وقتی انجامش می‌دهم که دیگر چاره‌ای جز شستن لباس‌ها برایم باقی نمانده باشد. روز پنج شنبه از صبح که بیدار شدم مدام شستن لباس‌ها را به تعویق انداختم. عصر شروع به شستن لباس‌ها کردم. با اینکه موزیک پخش می‌شد، اما همچنان انگیزه کافی برای ادامه کار نداشتم و حوصله‌ام سر رفت. لباس‌ها را رها کردم و شروع کردم به نت گردی و بعد هم تنقلات خوردم. سپس دوباره سراغ لباس‌ها رفتم و بعد دوباره تلفن زنگ خورد و من نیم ساعت تلفنی با خواهرم صحبت کردم و مجدد به سراغ لباس‌ها رفتم. باورم نمی‌شد این کار را با چه مشقتی انجام داده‌ام. بعد هم برای دادن پاداش به خودم با ته مانده هات چاکلت توی شیشه تصمیم گرفتم قاعده زندگی بدون کافئین را بشکنم و خودم را به یک هات چاکلت دعوت کنم. اما آب جوش باعث شد ماگ برفی بلوری‌ام ترک بردارد و هات چاکلت نیز به هدر رفت. این هم برشی از زندگی و تلاش برای شادی اندک که در نطفه خفه شد. روز جمعه لیست همه کارهایی که باید انجام می‌دادم را نوشتم و سعی کردم بیشتر آن‌ها را انجام بدهم. هنوز برای بلند شدن از رختخواب مشکل دارم هم در روزهای کاری و هم در روزهای تعطیل و تقریبا معضل هر روزه من برخاستن از خواب است. با توجه به اینکه هر چه جلوتر می‌روم ابعاد تاریک تری از خودم مشاهده می‌کنم، فکر می‌کنم که فاز افسردگی در زندگی روزمره جریان دارد و برای رهایی از آن باید خودم را وادار به انجام کارهای کوچک کنم تا از سستی و رخوت دوری گزینم.

روز تولد

امروز صبح بارون می‌بارید، تقریبا سه ساعت توی مسیر بودم و با تاخیر فراوان به شرکت رسیدم. ترافیک واقعا کلافه‌ام کرده بود و بی حوصله بودم. کتاب صوتی طرز تهیه تنهایی در آشپزخانه عشق را شروع کردم. فضایی رویایی داستان که سرشار از لطافت بود به همراه طراوات باران تا حدودی روح مرا تلطیف کرد. با وجود تاخیر، روز کاری خوبی شروع کردم. گزارش های یک صفحه‌ای خریدوفروش سهام را تهیه کردم. مجدد ادامه کتاب صوتی را پلی کردم و در فضای آن غوطه ور شدم. امروز در اوج بی‌حوصلگی گالری گوشی را دیدم. متوجه شدم در بهار و تابستان دوازده بار به کافه، رستوران و فست فود رفته‌ام. یعنی به طور متوسط ماهی دو بار به خودم لذت تجربه طعم های جدید را داده‌ام. در پاییز و زمستان به صفر رسیده است. دلیل آن واضح است پول هایی که در فارکس از دست دادم، باعث شد که در مضیقه مالی باشم و حتی ماه های متوالی بدهی داشته باشم و هنوز هم بدهی دارم. در زمستان با مشکل تاخیر در واریزی حقوق روبرو شدم و اوضاع بحرانی تر از سابق شد. به طوری که روز تولدم فقط سی و هشت هزار تومان در حسابم بود. تصمیم داشتم به خودم حداقل در این روز حال بدهم. دو عدد سوسیس آلمانی و دو عدد نان خامه‌ای خریدم که در مجموع سی و شش تومان آب خورد. هرچند نگران هزینه حمل و نقل روزهای آتی بودم، اما هیچ توجه نکردم. دلم می خواست با یک وعده غذای جدید لذت بهتری به خودم بدهم. هات چاکلت درست کردم و در کنار نان خامه‌ای و یک شمع روشن تولدم را جشن گرفتم. من برای حذف کافئین و حذف سوسیس و کالباس به دلیل داشتن نیترات و مضرات آن برای دو قطبی‌ها در چند ماه اخیر بسیار تلاش کردم. طوری که حتی مصرف چای را محدود کردم. باید به گونه ای جدید خود را شاد می ساختم. از این اتفاق که من مهم هستم و به خودم اولویت دادم خوشحالم. تصمیم دارم بیشتر از قبل هوای خودم را داشته باشم، روز تولدم متوجه شدم تنها کسی که دارم خودم هستم. شاید افراد با تبریک های خود حضور لحظه ای در آن روز داشته باشند. اما مشکلات کار و اتفاقات خاص، روز پر از فکر با اعصاب ویران برایم جای گذاشت، طوری که شب تا صبح نیز نتوانستم لحظه ای پلک بر هم بگذارم. فکر نمی کردم این روز این قدر بی رحم بگذرد اما از مرور لحظه‌ای که به خودم توجه کردم، رضایت داشتم. زین پس بیشتر از هر چیزی به خودم توجه خواهم کرد و به خودم تجربه لذت های عمیق‌تر را می‌دهم.

بر باد رفته

سال اول دبیرستان بودم که دوستم رمان بر باد رفته رو از کتابخونه گرفته بود، وقتی راجع به کتاب ازش پرسیدم بهم گفت نخوندی؟ گفتم نه. در جواب بهم گفت نصف عمرت بر فناست. من این جمله تو ذهنم موند تا سوم دبیرستان که کتاب بر باد رفته رو از کتابخونه گرفتم و شروع به خواندن کردم. بر باد رفته کتاب دو جلدی بود. نویسنده دیگری ادامه این کتاب را در دو جلد با عنوان اسکارلت چاپ کرده بود که آن را نیز خواندم. چهل صفحه اول کتاب بر باد رفته برای من گیرایی خاصی نداشت. اما پس از آن مشتاق خواندن شدم و اکثر جزئیات در ذهنم هنوز پس از سال ها پر رنگ و ماندگار است. با توجه به توصیفات کتاب  از رت باتلر و ملانی همیلتون اصلا خوشم نمی آمد. طی این سال ها لزومی نمی دیدم فیلم را ببینم، چون همه جزئیات کتاب در ذهنم روشن بود. دیشب فیلم بر باد رفته رو دیدم. بر خلاف کتاب من از شخصیت رت باتلر و ملانی همیلتون خوشم اومد. اولین بار که در مهمانی دوازده بلوط رت باتلر را دیدم که به اسکارلت نگاه می کرد، متوجه گیرایی و جذابیت خاصی در نگاه این مرد شدم. البته بماند که همون لحظه از سابقه بدنامی این مرد مطالبی شنیدیم. بعدها از پیگیری مداومی که برای اسکارلت داشت و در مواقع نیاز حمایتش می کرد خوشم آمد. اما راستش تنها جایی از فیلم که دوستش نداشتم زمانی بود که در زندان بود و اسکارلت سیصد دلار برای مالیات تارا از او تقاضا کرد و او هیچ کمک خاصی به اسکارلت نکرد. البته دیری نپاهید که بهترین صحنه ممکن رو ازش دیدم. مردی که مدام تکرار می کرد قصد ازدواج ندارد، بالاخره در مناسب ترین موقعیت از اسکارلت خواستگاری کرد. از این جا به بعد ذهن من سرپوشی گذاشت بر تمام خطاهای رت باتلر و هر لحظه جذابیتش بیشتر از قبل می شد. به طور خاص سکانس هایی همچون لحظه ای که اسکارلت خواب بد دیده بود و رت او را در آغوش کشیده بود دوست داشتم. آن صحنه ای که اسکارلت را می بوسید و اشاره کرد هیچ کدام از مردان زندگیش او را این گونه نبوسیده اند. آن صحنه ای که اسکارلت را در آغوش گرفت و از پله ها بالا رفت. علاقه اش به دخترش بانی و وقتی که برای او می‌گذراند. هر لحظه دوست داشتم اسکارلت به او روی خوش نشان بدهد و عشقش را دریابد. هر چند بعد از به دنیا آمدن بانی وقتی که اسکارلت اتاقش را از رت جدا کرد، شوکه شدم هم در زمانی که کتاب را می خواندم و هم زمانی که فیلم را دیدم. یه جور عجیبی شخصیت رت باتلر، نوع عشق ورزی و جذابیتش از این به بعد برای من نقش تارگت رو بازی میکنه، برای که بدونم از مرد زندگیم چه انتظاراتی به لحاظ احساسی دارم. از اینکه اسکارلت دیر متوجه شد، اصلا ناراحت نشدم. زیرا زندگی همین است، محبتی که در زمان مناسب پاسخ داده نشود، هیچ تضمینی برای همیشگی فرض کردنش وجود ندارد. زمانی که دبیرستانی بودم، حتی این دوره شامل قبل و بعد دبیرستان هم می شود. رابطه را بیشتر از بعد احساسی و روحی می دیدم و تصور بعد جنسی رابطه برای من ممنوعه و وحشتناک بود. احساس می کردم حتی اگه ازدواج کنم با بهترین فرد مورد نظرم دوست دارم در اتاق های جداگانه شب را به صبح برسانیم. رفته رفته با گذر زمان کمی احساسات من تعدیل شد و از این حالت هارش بیرون آمد. البته هنوز هم خیلی چیزها برای من ممنوعه است، هر چند به شدت قبل نیست.

عمق بخشیدن به زندگی

چیزی به تموم شدن ماه دی نمونده، من دارم خودم رو آماده می‌کنم که به استقبال یک بهمن باشکوه برم. می خواهم قدری هیجان ایجاد کنم. باید از خودم و خانه شروع کنم. هر روز چند صفحه کتاب بخوانم. در حد ضرورت از تلفن همراه استفاده کنم. بیشتر موسیقی گوش بدم. بیشتر پیاده روی کنم. ذوق خود را به محیط اطراف و تغییرات آن نشان دهم. برای آشپزی و کشف طعم های جدید از خودم ذوق نشان بدهم. از کارهای کوچک خانه لذت ببرم و خودم را به چای دعوت کنم. می‌خواهم به مناسبت تولدم برای خودم هدیه بخرم. یک کفش لازم دارم. مراقبت از پوستم را جدی بگیرم و هر شب با یک شوینده مناسب و آب رسان به آن رسیدگی کنم. در فروردین برای رهایی از افسردگی با روتین پوستی و اختصاص دادن آخر هفته ها به تفریح سعی داشتم این دور باطل را از چرخه زندگی‌ام خارج کنم. اما بعدها به دلیل خستگی به تنظیمات کارخانه بازگشتم. دلم می‌خواهد موهایم را کوتاه کنم. احتمالا برای عید ایده مناسبی باشد. دلم خرید و تماشای ویترین مغازه‌ها را می‌خواهد. حال و هوای بازار تجریش، پاساژ قائم و امامزاده صالح را می‌خواهم. یک ولی عصر گردی که بدون عجله قدم بزنم و به جزئیات توجه کنم. می خواهم به زندگی خود عمق بدهم و لذت های زندگی را زندگی کنم. یه مرکز خرید هست به اسم پاسارگاد زیر پل یادگار امام، زمان دانشجویی زیاد می‌رفتم. دوست دارم برم سر بزنم. حتی خوشم میاد یه سر برم امیر آباد و گیشا پیاده روی و تجدید خاطره کنم. یه سر برم بازار بزرگ و یه سر هم برم سپهسالار، کوچه برلن و خیابان انقلاب تا می تونم توی کتابفروشی ها برای خودم وقت بگذرونم. باید نبض زندگی رو دوباره به جریان بندازم. فکر می‌کنم برای این کارها علاوه بر زمان  به کمی بودجه نیاز دارم. باید منابع مالی را از هر طریقی شده تامین کنم، زمان کوتاه است. باید روحیه خود را هر چه سریعتر بازیابم. شور و هیجان را به زندگی‌ام بازگردانم. از تهیه غذاهای خوشمزه و پلی شدن مداوم موسیقی در خانه گرفته تا شور آخر هفته ها برای بیرون رفتن که شبیه یک پوست اندازی است که امسال را با نشاط به پایان برسانیم. باید از لحظه لحظه زندگی لذت ببریم. این را امروز صبح فهمیدم که ترافیک کلافه ام کرده بود و موسیقی گوش می دادم بر خلاف همیشه که گذر زمان و ترافیک را کمتر حس می کردم، یک جوری روی مخم رفته بود. چون هشت صبح جلسه داشتم که تشکیل نشد. اما استرسش باعث شد، احساس خوبی نداشته باشم. به تصمیمم پایبند بودم کمتر از اینترنت و گوشی استفاده کردم و فقط در حد ضرورت این باعث شد بتوانم روحیه خود را دوباره بازیابی کنم. اینکه زمان را چگونه می‌گذرانیم به کیفیت زندگی ربط پیدا می کند و رفته رفته لحظه های پوچ زندگی را از درون تهی می کند. بیش از هر چیزی، اکنون باید به زندگی عمق و رنگ و بویی تازه داد.

بازدیدهای نافرجام

امروز به سختی از خواب بیدار شدم و خودم رو به محل کار رسوندم. هنوز که هنوز هست لود نشدم و فقط کارهای سبک رو انجام دادم. چند ماه دیگه موعد اجاره خونه تموم میشه و به علت فوت صاحبخونه احتمالا نمی تونم مجدد تمدید کنم. گفتم از الان دست به کار بشم و حداقل چندتا خونه ببینم. دیروز همون حوالی خودمون دو تا بنگاه رفتم که از روی آگهی های دیوار پیدا کرده بودم. هر کدام چند تا خونه دیگه هم بهم پیشنهاد دادند. راستش هیچ کدوم از خونه ها به دلم ننشست و حتی شب پشیمون بودم که برای بازدید رفتم. اکثر خونه ها قدیمی و نامرتب بودند. حتی اون خونه‌ای هم که مثلا تو آگهی زده بود کلید نخورده خود صابحخونه چند ماهی داخلش زندگی کرده بود و حتی خونه با وسایل پر شده بود. یا خونه دیگه این قدر نامرتب بود که من پرسیدم چطور زدین کلیدنخورده این که گاز و کابینتش کثیف هست گفتن مدتی دست مستاجر بوده است. اگرچه قصد خرید خونه دارم ولی احساس می‌کنم صبر کردن ممکن هست شرایط رو بهتر کنه. البته بنگاهی هم آدم درستی نبود، ازش پرسیدم چقدر کمیسیون می‌گیرین حدود هفت برابر چیزی که واقعا باید بگیرین به من عدد داد و من شوکه شدم. بعد هم قرار بود تصاویر یک خونه رو واسم بفرسته، عکس فرستاده بعد که مشخصات دقیق می پرسی درست جواب نمیده و قیمت می‌پرسی میگه قابل دار نیست. منم کلا حوصله این جور آدم های شیاد رو ندارم. البته اینم بگم پولم خیلی کم هست و نمیشه باهاش خونه ایده آل خرید. دیشب فکر می‌کردم هیچ کدوم از این خونه ها تراس و بالکن نداشت. امروز توی دیوار دنبال موردهای اجاره بودم، می خواستم ببینم آیا واقعا میشه با پول پیش کم و اجاره معقول خونه گیر آورد. بی خانمانی معضل بزرگی هست که من نمی تونم باهاش کنار بیام. همیشه می ترسم هر بار که به آینده فکر می‌کنم. دیشب داشتم هزینه های دو هفته اخیر رو بررسی می کردم، متوجه شدم مصرف اینترنت گوشی هم خیلی بالا بوده و مدام در حال خرید بسته بودم. حال روحی خوبی نداشتم خصوصا اینکه بیمار بودم به دنبال راهی برای فرار بودم. بیشتر توی اینستاگرام وقت گذروندم. در حالی که من هیچ وقت از اینستاگرام خوشم نمی‌اومد و اصلا در اینستاگرام وقت نمی‌گذروندم. اما اینکه اوضاع روحی و جسمی مناسبی نداشتم، باعث می شد که به مطالب بی محتوای اینستاگرام برای سرگرمی بیش از حد رجوع کنم. متاسفانه بسته اینترنت من رو به اتمام هست و این ماه هزینه اینترنت به طرز عجیبی بالا رفته است. با اینکه ویتامین سی مصرف می کنم همچنان سرفه‌هام قطع نشده و شرایط جسمی خوبی ندارم. دیروز به خاطر استفاده از ماسک در محل کار سر درد شدیدی رو تجربه کردم. اوضاع مالی اصلا جالب نیست و همه هزینه های من رو مینیمم ترین حالت ممکن هست، با این حال خیلی از هزینه ها عجیب فشار وارد می‌کنه، فکر می کنم اینترنت رو باید به شدت مدیریت کنم.

سرنوشت متفاوت

چند روز پیش زیر بارون قدم زدم و حسابی خیس شدم. بعد هم اساسی سرما خوردم. طوری که سرفه‌های وحشتناک امانم را بریده است. دیشب به سختی خوابیدم و چند بار بیدار شدم. حس می کنم اصلا نخوابیدم. یک روز مرخصی گرفتم. اما دو روز است که به سختی در محل کار حاضر می‌شوم. یکی از دوستانم گفت که یکی از همکلاسی‌هایم طلاق گرفته، راستش ناراحت شدم. دختری بود که همان موقع که دانشگاه قبول شدیم، پدرش در گیشا برایش خانه خرید. آیفون و مک بوک داشت و تک فرزند بود. به معنی واقعی کلمه در رفاه بود. با پسری آشنا شده بود و خیلی زود وارد پروسه ازدواج شد. گویا در تهران زندگی نمی‌کند و به شهرستان رفته و با خانواده‌اش زندگی می‌کند. دختری که دوست او بود در حال حاضر مهاجرت کرده است و در دانشگاهی در لوکزامبورگ ادامه تحصیل می‌دهد. به نظرم ما تو یه برهه‌ای با بعضی از افراد سرنوشت مشابه داریم و پس از آن هر کسی داستان زندگی خودش را دارد. به خودم می‌گفتم این دختر پدرش برایش در تهران خانه خرید و مثل من نیست که داشتن خانه دغدغه شب و روزش است. آن هم در نقطه ای که محله‌ای خوب به حساب می‌آید. درسش را تمام کرد. اما دو سالی می‌شود اصلا کار نکرده است. نمی دانم چند وقت است جدا شده، چند وقت است که در شهرستان به سر می‌برد. گویی هر کدام از ما داستان زندگی خود را دارد و خوشبختی به طور کامل خودش را در زندگی افراد نشان نمی‌دهد. به خاطر بیماری درسم نیمه تمام ماند. حتی اکنون می‌بینم که ممکن است کارم در خطر باشد. راستش از مهاجرت می‌ترسم. نمی‌دانم با چالش‌ها چطور کنار خواهم آمد. اما خبر مهاجرت دیگران از همکلاسی‌ها و هم اتاقی‌های سابق گرفته تا فامیل عجیب مرا بهم می‌ریزد. احساس می‌کنم با ماندن خیلی فرصت‌ها را از دست می‌دهم. امروز همکارم برایم سوپ آورده است. راستش از توجه اش غافلگیر شدم. بحث واریز حقوق تا بهمن ماه به تعویق افتاده و همه از دلایل محرمانه حرف می‌زنند، اما هیچ کس به ما توضیح شفافی نمی‌دهد. بیماری و بی خوابی محیط کار را کسل کرده است. امروز صبح به سختی خودم را به محل کار رساندم. برای تولید محتوا درخواست داده بودم، امروز گفتند که هفته آتی باهام تماس می‌گیرن و یه قرار جلسه ست می‌کنند. پنج شنبه هم یه جلسه کاری دارم. راستش خیلی در فکر کنسل کردنش به خاطر بیماری هستم. اصلا با ماسک راحت نیستم، حس می کنم نمی توانم نفس بکشم باورم نمی شود این همان شخصی است که در ایام کرونا چند ماسک روی هم می‌گذاشت. به لحاظ بدنی خیلی ضعیف شده‌ام.

حضور خدا

امروز صبح مثل اکثر روزها به سختی از رختخواب بلند شدم. لباس پوشیدم. در تاریک روشن صبح از خانه خارج شدم و مسیر همیشگی پیاده‌رو، مترو و بی آر تی را تا رسیدن به محل کار طی کردم. از آن‌جایی که چهارشنبه‌ها جلسه تحلیل هست و باید نتایج کارهای خود را ارائه دهیم احساس بدی داشتم. راستش فقط یه شرکت را کار کرده بودم و چون درگیر گزارش کدال بودم و کمی هم وقت تلف کرده بودم، برای جلسه آمادگی چندانی نداشتم. به خودم می‌گفتم من نمی‌کشم با این حال صبح از خانه بیرون آمدم و نمی‌توانم کار کنم. در ذهنم حتی به این فکر می‌کردم که نکند نتیجه مصرف نکردن داروها است که خودش را دارد نشان می‌دهد. همیشه شاکی بودم که چرا من مدت طولانی داروهای آنتی سایکوتیک مصرف می‌کردم. اما در این لحظه چنان به زانو درآمده بودم از هجوم افکار منفی که با خودم می گفتم آن بی خیالی که داروها به آدم می‌دهد هم چندان بد نیست. به شرکت رسیدم که متوجه شدم مدیرم امروز نمی‌آید، البته چند روزی است که بیمار است و نمی‌آید. معاون سرمایه‌گذاری هم نیامد و خبر رسید امروز نمی‌آید. همکارم هم نیامده بود. جلسه تحلیل خود به خود کنسل شد. هر چند من تا قبل از ساعت ده و نیم چند شرکت را آپدیت مختصری کرده بودم. خبر نیامدن مهم‌ترین شخص که معاون سرمایه‌گذاری است، مثل نوری از امید روزم را روشن کرد. من امروز حتی به استعفا هم فکر می‌کردم. دیشب حین دیدن یک کلیپ که محتوایش این بود که خدا حواسش به شماست، اشک ریختم و گفتم خدا در زندگی من نیست. اصلا مرا نمی‌بیند. امروز حضورش را حس کردم. من متوجه شدم گاهی اوقات فرکانس و ارتعاش‌های عجیبی به جهان هستی می‌فرستم، چیزهایی در دلم آرزو می‌کنم یا به خاطرش غصه می‌خورم که خیلی زود محقق می‌شود. شاید امروز صبح بزرگترین بحرانم جلسه بود که استرسش را از دیروز داشتم، اما امروز شبیه معجزه بود. به نیامدن سر کار و استعفا فکر می‌کردم. آخر هفته با خودم کمی کار دارم، باید بنشینم و برنامه ریزی کنم. کمی به آینده فکر کنم. ذهن خود را آرام کنم. می‌خواهم یک کتاب جدید شروع کنم. آشپزی کنم.