از زندگی خسته شدم و به نظرم زندگی پوچ و بی معنی هست. هر روز میرم سرکار بعد برمیگردم خونه غذایی آماده می کنم و بعدش هم کمی کتاب میخونم و میخوابم و دوباره روز بعد همین طوری تکرار میشه. کاری که دارم نسبتا خوب هست فشار کاری نداره و یه آرامشی برقرار هست. دوره سه ماهه آزمایشی هم تموم شده و فعلا میتونم تو همین شرکت بمونم. به پایان نامه که فکر می کنم دلم می خواد بمیرم. اصلا حس خوبی ندارم شاید بازم موضوع عوض کنم. یه جورایی از زندگی خسته شدم و نمی دونم دقیقا باید چیکار کنم. صبح ها و عصرها مترو عذاب آور هست از شلوغی مترو بدم میاد. تهران خیلی شلوغ شده و انگار جای برای زندگی نیست. دیروز اجاره خونه پرداخت کردم، اگه با همین سرعت بخواد رشد کنه که توی این یکی دو سال رشد کرده احتمالا اگه سرپناهی نداشته باشم باید به فکر رفتن باشم. نمی دونم زندگی در همه ابعادش برای بقیه هم همین قدر سخت هست یا راحت می گذره، همین که سقفی بالا سر دارید و یک وعده غذای گرم خودش خوشبختی هست که باید قدرش رو بدونید.