اخیرا دو تا کتاب خوندم یکی "داشتن و نداشتن" اثر همینگوی و دیگری "دوبلینیها" اثر جیمز جویس. وقتی مشغول مطالعه میشم قدری قلبم تلطیف میشه و مهر و محبتم نسبت به اطراف و زندگی بیشتر میشه. همچنین امید به زندگی پیدا می کنم و یه جورایی احساس زنده بودن و مفید بودن می کنم. این روزها سرکار میرم و گاهی خودم رو کشان کشان تا سر کار می رسونم. مسیرم قبلا از مترو میگذشت الان به خاطر شلوغی های مترو که عجیب کلافه ام کرده بود از بی آرتی و اتوبوس استفاده می کنم. یه نیمچه ترافیک خفیفی داره ولی اونقدر اعصاب خرد کن نیست. ازدحام مترو بیشتر اذیتم میکنه. اینکه مسیرمو تغییر دادم و اینکه کتاب می خونم قدری حالم رو بهتر کرده و نسبت به کارم انگیزه بیشتری دارم. البته این چند هفته سرم شلوغ بوده و مجبور نبودم از پوچی سرم رو بکوبم به مانیتور، البته شاید یه دلیلش این بود که من از ترس شب ها تو روشنایی می خوابیدم و ملاتونین ترشح نمی شد به طرز عجیبی افسرده بودم و دلم می خواست نباشم. جدیدا توی تاریکی می خوابم و خودم رو قانع کردم که مواجهه با ترس ضررش کمتر هست تا اینکه در روشنایی بخوابم. من حیث المجموع حال مساعدی دارم و تنها دلیل گرفتگی روحیم پایان نامه هست.
خداروشکر
انشالله که روز بروز بهتر بشی
متشکرم، مرسی از شما