از زندگی خسته شدم و به نظرم زندگی پوچ و بی معنی هست. هر روز میرم سرکار بعد برمیگردم خونه غذایی آماده می کنم و بعدش هم کمی کتاب میخونم و میخوابم و دوباره روز بعد همین طوری تکرار میشه. کاری که دارم نسبتا خوب هست فشار کاری نداره و یه آرامشی برقرار هست. دوره سه ماهه آزمایشی هم تموم شده و فعلا میتونم تو همین شرکت بمونم. به پایان نامه که فکر می کنم دلم می خواد بمیرم. اصلا حس خوبی ندارم شاید بازم موضوع عوض کنم. یه جورایی از زندگی خسته شدم و نمی دونم دقیقا باید چیکار کنم. صبح ها و عصرها مترو عذاب آور هست از شلوغی مترو بدم میاد. تهران خیلی شلوغ شده و انگار جای برای زندگی نیست. دیروز اجاره خونه پرداخت کردم، اگه با همین سرعت بخواد رشد کنه که توی این یکی دو سال رشد کرده احتمالا اگه سرپناهی نداشته باشم باید به فکر رفتن باشم. نمی دونم زندگی در همه ابعادش برای بقیه هم همین قدر سخت هست یا راحت می گذره، همین که سقفی بالا سر دارید و یک وعده غذای گرم خودش خوشبختی هست که باید قدرش رو بدونید.
مترو که ترسناک شده از ازدحام آحاد بشر
بیشتر به کارخونه کنسرو سازی شبیه هست
شلوغی مترو کلافه کننده است، هر تایمی هم باشه فرقی نداره بازم شلوغه، تشبیه جالبی بود کارخانه کنسروسازی
هر جا باشی باید تلاش کنی
بله همینطوره، نمی توان متوقف شد زندگی جریان دارد.
سخت که هست، برای قریب به اتفاق همگی هم سخت هست
خیلی خوشحال شدم اوضاع کاری خوبه و راضی هستین
چقدر همه از پایان نامه شاکی هستن
بله همینطوره متاسفانه سخت هست. ممنون از لطف و محبت شما دوست عزیز، آره پایان نامه واقعا نالیدن داره.
مبارکه پایان کارآموزی. زندگی فقط وقتی معنا پیدا میکنه که به چیزی عشق بورزی. اون وقته که نگران گذر عقربهها میشی.امیدوارم بتونی از همین معمولی بودن لذت ببری
مرسی عزیزم. درسته عشق به زندگی معنا و مفهوم میده. ممنون از لطف و محبتت مهربون عزیزم به وبلاگت سر زدم همه چی پاک شده بود.
آره. زندگی برای همه مون سخت شده
بله متاسفانه!