The Conqueror Worm

The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground
The Conqueror Worm

The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground

عذرمو خواستند

دیروز مدیر منابع انسانی منو کشید کنار یه گوشه بهم گفت بعد اتمام قرارداد، دیگه تمدیدی در کار نیست. از حرفاش متوجه شدم که دیگه از شنبه سرکار نرم. شنبه یه جا قبلا رزومه داده بودم، قرار مصاحبه دارم. من درونگرام و آدمی هستم که معمولا توی جمع معذبم و حرف نمی زنم. بخشی از شخصیتم هست، حالا اینا هی جلسه میذاشتن هی همه حرف می زدن منم ساکت بودم. سر ارائه کارم هم یه کمی سوتی دادم و تسلط درستی نداشتم با اینکه بهم گفتن نیا احساس ضعیف بودن می کردم. تا اینکه امروز یه کتابی که از نمایشگاه کتاب گرفته بودم، خوندم متوجه شدم بعضی تحلیل هام درست بوده فقط اعتماد به نفس کافی برای ارائه نداشتم. حتی یه روش ابتکاری زدم روی داده ها توی متن اون کتاب جز اصول اصلی تحلیل بود یه کم به خودم امیدوار شدم. نباید خودمو ببازم دنیا به آخر نرسیده باید قدری به خودم مسلط باشم. 

غذای ساده

حس کار کردن ندارم، توی نت واسه خودم سرچ می‌کنم دنبال غذای ساده و آسون و سریع می‌گردم. چیزی که سه سوته آماده بشه. بعد گوگل یه صفحاتی میاره که طرف توش غذاهایی معرفی کرده که هیچکدوم ساده و آسون نیستند و در حقیقت غذاهای مجلسی هستند. مدت زمان زیادی در رفت و آمد هستم به همین خاطر شب فقط تایم یه ساعته ای دارم که باید تو اون تایم هم غذا درست کنم و هم چای و خلاصه تمام کارهام رو انجام بدم. توی راه برگشت میتونم خرید کنم ولی خوب خیلی زیاد هم نمی‌خوام خرید کنم باید کمی صرفه‌جویی بکنم و طبق بودجه خرید کنم. خلاصه یهویی تصمیم گرفتم امروز وقت برگشتن ژامبون بگیرم. فکر کنم ساده تر از این نداریم دیگه، دیشب ماکارونی درست کردم با مایه ماکارونی، اصلا مزه نمی‌داد ولی سریع بود. 

منو بفهمه

دو روز آخر هفته رو خونه بودم واسه خودم ریلکس کردم. کتاب خوندم، دو تا مقاله نوشتم برای یکی از سایت‌های اینترنتی، کلا مود خسته کننده ای نداشتم. فقط یه حسی دارم دلم نمی‌خواد برم سرکار و همش بی قرارم. حس می کنم برای تنازع بقا مجبورم برم سرکار، راه گریزی نیست. باید موهام اتو کنم برای فردا ولی هنوز حسش نیست. می‌خوام پاستا درست کنم واسه فردا، آب گذاشتم جوش بیاد. احساس تنهایی عمیقی می کنم، دلم یه دوست می خواد کسی که درکم کنه و بتونم باهاش حرف بزنم حرفامو بفهمه سکوتم رو بفهمه اونقدری باهاش راحت باشم که از مشکلاتم بهش بگم. خدایا یه جونی بهم بده این هفته رو برم سرکار، نه به اون روزایی که دنبال کار بودم، نه به الان که اصلا حسش نیست و دلم نمی خواد برم سرکار، دلم میخواد چند روزی تو خونه بمونم لش کنم. قبلا که تو خونه بودم دلم کار می‌خواست. گاهی خودم هم خودمو نمی فهمم چه اصراری دارم حالا یکی باشه منو بفهمه نمی دونم واقعا چی هست. 

در انتظار تغییر

محل کارم اونقدری دور هست که روزی دو ساعت در مسیر رفت و دو ساعت در مسیر برگشت هستم. جمعا چهار ساعت در مسیر هستم. حقیقتا خیلی دور هست و زیاد با این مسئله اوکی نیستم. تو این هفته یه پسره تو مترو آهنگ گذاشته بود می‌رقصید، می گفت باز منو کاشتی رفتی تنها گذاشتی رفتی دروغ نگم به جز من یکی دیگه داشتی رفتی. این متن اگه واقعا اتفاق افتاده باشه سوزناک و غم انگیز هست بعد ملت باهاش قر میدن این نشون میده جامعه ایرانی ملت شادی هست و در همه مواقع حتی شرایط بحرانی خودش رو از تک و تا نمی‌اندازه. خسته ام خیلی زیاد و قدری هم غمگین هستم کاش میتونستم خونه ام رو عوض کنم. حقیقت خیلی هم حس کار کردن ندارم. کاش می‌شد شرایط یه جوری تغییر می‌کرد. 

حال بد

امروز صبح تصمیم گرفتم یه سر برم نمایشگاه کتاب، توی راه فشارم افتاد و نشستم روی صندلی انتظار مترو، پلیس مترو حالم رو پرسید گفت اگه لازمه زنگ بزنم اورژانس و از خانم ها شکلات خواست، همه بهم کمک کردن یکی شکلات یکی کیک یکی آب یکی لقمه خلاصه یه لحظه در عین درماندگی خوشحال بودم که تو ایران هستم. فکر کنم اگه جای دیگه بودم همه بی تفاوت می گذشتند. به زور و سختی خودم رو رسوندم نمایشگاه بستنی خریدم حالم جا اومد، یکم گشتم و بعد خرید چند کتاب رفتم سیب زمینی سرخ کرده و خاکشیر هم گرفتم. یه کم با خوراکی ها خودم ساختم تا بتونم برگردم خونه، رسیدم خونه واسه خودم چای درست کردم و با نان سوخاری خوردم. 

مربای هویج

مربای هویجی که درست کردم خوب شد، امروز برای صبحونه ازش استفاده کردم، عالی بود. به دلم نشست. رفتم نمایشگاه کتاب دو تا کتاب تکراری رو تحویل دادم و به جاش کتاب جدید گرفتم. ساعت کار نمایشگاه ده هست تا هشت شب، صبح زود رسیدم منتظر موندم تا درها باز بشه. بعد حوصله نداشتم بچرخم زودی اومدم. یه سمبوسه هم گرفتم پنجاه تومن اینم دقیقا حسش مشابه اون بستنی روز قبل بود. ولی مهم نیست دیگه خودمو سرزنش نمی‌کنم، کاری هست که شده و از کنترل من خارج هست. بعدش اومدم خونه رفتم یه دوش گرفتم. بعد شروع کردم به مرتب کردن کتاب خونه و کتاب هایی که مربوط به یک انتشارات بود رو کنار هم قرار دادم. حین کار موزیک گوش دادم و الان هم باید به فکر ناهار فردا و آشپزی و شستن ظرف و این داستان‌ها باشم. 

نمایشگاه کتاب

امروز رفتم نمایشگاه کتاب، به نظر بعضی ناشرهای خوب نبودن امسال، یا من پیداشون نکردم نمی دونم. چندتا کتاب خریدم. در کمال تعجب تو کتابخونم داشتم. یعنی باید فردا برم بگم آقا من از این کتاب دو تا دارم حواسم نبوده خریدم میشه ازم پس بگیری به جاش کتاب دیگه ببرم. خیلی ها با دوستاشون اومده بودن. منم تنها بودم بعد خرید یه بستنی گرفتم فکر کن قیمتش هفتاد تومن بود. وقتی کارت کشید گفتم دیگه پولش رفته خواهشا به جونت زهر نکن. نشستم تو چمن ها خوردم. بعدش هم رفتم آش ترخینه گرفتم چهل تومن باز رفتم تو چمن ها نشستم خوردم. اولین بار بود اینقدر تو نمایشگاه خوراکی خریدم. بابت خرید کتاب های تکراری بدجوری اعصابم بهم ریخته. برای خرید تنها چیزی که خسیس نیستم کتاب هست ولی زورم میاد آخه دوتا از یه کتاب داشته باشم. بابت خرید بستنی کمتر و بابت خرید آش بیشتر پشیمانم ولی مهم نیست گاهی آدم باید تجربه کنه طعم هایی رو که هوس میکنه پس قابل بخشش هست و نباید خودمو تحت فشار مالی بگذارم. البته سقف بودجه من برای کتاب خیلی بالا بود شاید یک ششمش امروز خرج شد. راستی الان دارم مربای هویج درست می‌کنم، ببینم چطور میشه اگه خوب شد یا بد می‌نویسم واستون، تجربه جالبی هست.

کارم چطوریه؟

من دو روز رفتم سرکار، روز اول که صبح خیلی دیر رسیدم و روز دوم خیلی زود رسیدم.محل کار طبقه نهم هست، من از آسانسور تا حدودی می ترسم یعنی هر طبقه که میره بالا ضرب در سه می کنم ارتفاع سقوط رو تخمین می زنم. خصوصا آینه و موزیک هم نداره واقعا توش حس خوبی ندارم دیگه یه بار سوره حمد و توحید خوندم یه کم آرامش گرفتم. تو این دو روز بهمون شیر و کیک و آب معدنی و چای دادن، به نظر خوب میاد. ساعت کاری هشت صبح تا پنج عصر هست، چهارشنبه ها تا چهار هست. بدیش اینه مسیرم دور هست. شنبه باید یه تحلیل تحویل بدم. تا الان همه چی نسبتا خوب پیش رفته. اگه بتونم مسیر رفت و آمدم رو بهینه کنم اوکی میشه. روز اول اینقدر سخت گذشت که می خواستم دیگه نرم ولی روز دوم نسبتا بهتر بود. 

مقدمات کاری

از همون شرکتی که قبلا بهم گفته بودند از اول اردیبهشت بیا سرکار، بهم زنگ زدند و گفتند فردا بیا. منم رفتم یه دوش گرفتم. واسه فردا ناهار درست کردم. فایل‌هایی که باید فردا ببرم رو روی نت آپلود کردم که اونجا داشته باشم. الان هم می‌خوام موهامو اتو کنم. مسیرش یه کم نسبت به خونمون دور هست ولی چه میشه کرد، دیگه بعد از این همه مدت بیکاری، واقعا همین هم خودش خوب هست. امیدوارم فردا به عنوان اولین روز کاری به موقع برسم و روز خوبی باشه. بالاخره هر چی باشه از مصاحبه رفتن‌های بی حاصل راحت شدم. فردا هم بهم زنگ زدند یه جا برم مصاحبه، ولی من نمیرم به جاش می‌رم سرکار و با محیط جدید آشنا می‌شم.

ماجرای دیروز

دیروز یه جا رفتم مصاحبه، طرف با لپ تاپ شروع کرد به سوال پرسیدن فلان سایت رو باز کن. آیا این سهم خوبه بخریم؟ توضیح بده! مصاحبه به نظرم چندان بد نبود. البته خیلی متقاضی بود اونجا چهار نفرش رو خودم دیدم. بعدش گفتم قدم بزنم. توی ولی عصر همین طوری واسه خودم قدم زدم. یه سمبوسه خوردم که چندان مزه نمی داد. دو تا کیک یزدی که نمی دونم چرا سفت بودن و یه بستنی خوردم و همین طور قدم زدم تا به مترو برسم. بعدش از فروشگاه رفاه نزدیک خونمون سوسیس خریدم که واسه شب درست کنم. وقتی رسیدم خونه تلگرامم رو چک کردم یه دونه تسک فرستادن انجام بدم و احتمالا به زودی زود برم سرکار، امروز همش دیتا وارد اکسل می‌کردم و بسی سرگرم بودم. امیدوارم هر چه زودتر برم سرکار و از خونه نشینی راحت بشم.