من یه چیزایی میدیدم که بقیه نمیدیدن. من بر اساس چیزی که میدیدم رفتار میکردم و متوجه نبودم که بقیه نمیبینن در نتیجه از نظر اونا یه جورایی غیرعادی بوده رفتارهای من، راستش اوایل درست درک نمیکردم بقیه نمیدیدن به همین خاطر گارد داشتم که من رو غیرعادی بدونن. من یه دورهای بیمارستان بودم سر این جریان و الان هم دارو مصرف میکنم. امروز دوباره دچار اون حالت شدم با سرچ فهمیدم اینکه دیشب خوب نخوابیدم توی بروزش بی تاثیر نبوده بنابراین مثل بچه آدم اومدم خونه و سعی کردم توی خیابون نباشم و با کسی هم راجع بهش صحبت نکنم. کسی که دوستت داره نگران میشه و بقیه هم برچسب میزنن به آدم.دلم میخواد خودم مدیریتش کنم. راستش بعد از چندین ماه من تازه امروز پذیرفتمش. قبلا به هیچ وجه نمیپذیرفتمش و شاکی بودم چرا منو بردن بیمارستان و اصلا دکترا درست تشخیص ندادن. من گاهی یه چیزایی میبینم که بقیه نمیبینند این جور وقتا نباید غیرعادی رفتار کنم. باید خودمم تشخیص بدم چه موقع شرایط عادی هست برام چه موقع غیرعادی. باید روی ساعت خوابمم کار کنم. دلم می خواست با یکی حرف بزنم از اون جایی که کسی ندارم نوشتم بلکه ذهنمو بتونم مرتب کنم. من یک دو قطبی هستم.
" از اون جایی که کسی ندارم نوشتم بلکه ذهنمو بتونم مرتب کنم. من یک دو قطبی هستم"
کار خوبی کردی
فقط ای کاش این sorrow رو از انتهای پست هات برداری
می گن هر چه که تکرار کنی همون برات پیش میاد
happy چه کمی از sorrow داره ؟
با یه مقدار خوش بینی به خودت کمک کن
از سر تنهایی شروع کردم به نوشتن، این اسم یه آهنگه که من دوستش دارم، بنابراین فعلا تغییرش نمیدم.