The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground

The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground

حضور خدا

امروز صبح مثل اکثر روزها به سختی از رختخواب بلند شدم. لباس پوشیدم. در تاریک روشن صبح از خانه خارج شدم و مسیر همیشگی پیاده‌رو، مترو و بی آر تی را تا رسیدن به محل کار طی کردم. از آن‌جایی که چهارشنبه‌ها جلسه تحلیل هست و باید نتایج کارهای خود را ارائه دهیم احساس بدی داشتم. راستش فقط یه شرکت را کار کرده بودم و چون درگیر گزارش کدال بودم و کمی هم وقت تلف کرده بودم، برای جلسه آمادگی چندانی نداشتم. به خودم می‌گفتم من نمی‌کشم با این حال صبح از خانه بیرون آمدم و نمی‌توانم کار کنم. در ذهنم حتی به این فکر می‌کردم که نکند نتیجه مصرف نکردن داروها است که خودش را دارد نشان می‌دهد. همیشه شاکی بودم که چرا من مدت طولانی داروهای آنتی سایکوتیک مصرف می‌کردم. اما در این لحظه چنان به زانو درآمده بودم از هجوم افکار منفی که با خودم می گفتم آن بی خیالی که داروها به آدم می‌دهد هم چندان بد نیست. به شرکت رسیدم که متوجه شدم مدیرم امروز نمی‌آید، البته چند روزی است که بیمار است و نمی‌آید. معاون سرمایه‌گذاری هم نیامد و خبر رسید امروز نمی‌آید. همکارم هم نیامده بود. جلسه تحلیل خود به خود کنسل شد. هر چند من تا قبل از ساعت ده و نیم چند شرکت را آپدیت مختصری کرده بودم. خبر نیامدن مهم‌ترین شخص که معاون سرمایه‌گذاری است، مثل نوری از امید روزم را روشن کرد. من امروز حتی به استعفا هم فکر می‌کردم. دیشب حین دیدن یک کلیپ که محتوایش این بود که خدا حواسش به شماست، اشک ریختم و گفتم خدا در زندگی من نیست. اصلا مرا نمی‌بیند. امروز حضورش را حس کردم. من متوجه شدم گاهی اوقات فرکانس و ارتعاش‌های عجیبی به جهان هستی می‌فرستم، چیزهایی در دلم آرزو می‌کنم یا به خاطرش غصه می‌خورم که خیلی زود محقق می‌شود. شاید امروز صبح بزرگترین بحرانم جلسه بود که استرسش را از دیروز داشتم، اما امروز شبیه معجزه بود. به نیامدن سر کار و استعفا فکر می‌کردم. آخر هفته با خودم کمی کار دارم، باید بنشینم و برنامه ریزی کنم. کمی به آینده فکر کنم. ذهن خود را آرام کنم. می‌خواهم یک کتاب جدید شروع کنم. آشپزی کنم. 

نظرات 6 + ارسال نظر
نویسنده پنج‌شنبه 13 دی 1403 ساعت 23:34

سلام
شما دعوت شدین به کانال تلگرام آکتاداس
آیدی Aktadas

سلام. متشکرم.

نویسنده پنج‌شنبه 13 دی 1403 ساعت 23:07

سلام
شما دعوت شدین به کانال تلگرام آکتاداس
آیدی Aktadas

سلام. متشکرم.

محمدرها پنج‌شنبه 6 دی 1403 ساعت 08:07 http://Ikhnatoon.blogfa.com

خدات از چه نوعی هست؟ اگر روزت رو‌ پر از استرس و حوادث تلخ میکرد چی؟ لابد برمیگشتی به عقبه ذهنت و می آوردیش وسط تا مثل داستان نقل شده از منهاج السرور بدین مضمون بزنی و بشکنیش. البته این داستان کاملا سمبلیک هست و فقط بدرد علمای دینی میخوره... داستان رو با رجوع به حافظه ام میگم و شاید اونو خونده باشی.

راهزنی همیانهای خود را در درخت تنومندی لب چشمه ای پنهان کرده بود. یک روز که خواست از آنها قدری بردارد و بکارش برسد. از دور چوپانی را دید که هر روز با گله اش زیر همان درخت می آمد. کنجکاو شد تا بداند چوپان هر روز چه میگوید و چکار میکند؟
هر روز از دور چوپان را میدید که خرقه اش را پهن میکرد و نان خشکی را در شیر یا کشک میزد و تناول میکرد. سپس کلوخه هایی جلویش میگذاشت و با عصا آنها را خورد و خمیر میکرد. راهزن با خودش گفت: امروز به بالای درخت میروم تا بیشتر ازو بدانم.
چوپان پس از تناول غذای هر روزش و اندک چرتی که میزد. با کلوخ اول آدم را می آفرید و به او میگفت: ای نادان تو اگر سیب نمیخوردی من در این زمین نمی افتادم. با عصایش او را خرد و خمیر میکرد.
سپس حوا را می آفرید و به او میگفت: تو اگر از دنده چپ آدم نمی آمدی او مثل خودش تولید نمیکرد. سپس حوا را هم خرد و خمیر میکرد.
رو به کلوخ سوم میکرد و میگفت: ای نوح تو اگر کشتی نمیساختی و پدرانم را نجات نمیدادی اکنون نه من بودم و نه این شیر و کشک. پس تو هم بمیر.
کلوخهای دیگر نیز پیامبران مانده بودند که همه را بنوعی مواخذه میکرد و سپس آنها را میکشت!
راهزن کنجکاو بود تا بداند آخر قصه بکجا ختم میشود. نوبت به کلوخ شیطان شد و چوپان بدو گفت: تو اگر جد مرا سجده میکردی رانده نمیشدی و به فکرت نمیرسید راه ظلالت جدم را فراهم کنی و او از بهشت رانده نمیشد و تو هم هر روز این بساط را برایم نمی آفریدی. سپس با قوت قهر تمام او را هم خرد و خمیر کرد.
سر آخر نوبت به خود خدا رسید. همینکه خواست با خدایش کلام کند راهزن از بالای درخت بر رویش افتاد و گفت: این یکی را نکش که اگر نباشد نه من به کسبم میرسم و نه تو به آرزویت...

راستش زندگی من بدون خدا هم جریان دارد، اما خیلی مواقع به حضورش نیاز دارم. شاید زمانی که مستاصل هستی و انتظار داری نیرویی برتر تو را نجات دهد و راه را بر تو هموار کند. داستان جالبی بود. متشکرم.

Pariiish پنج‌شنبه 6 دی 1403 ساعت 00:15 http://magicgirl.blogsky.com

چقدر حس خوبی بود مثل وقتی که برای یه امتحانی نخونده باشی و معلمت نیاد.نمیدونم چرا گاهی زندگی اینطوریه!انگار حتما باید از نا امیدی به زانو در بیای تا اون نور امیده رو ببینی. میدونم اینجور مواقع خیلی سخته اما سعی کن با خودت یکم مهربون تر باشی.

دقیقا چقدر دوران مدرسه اون لغو شدن امتحانات حس خوبی داشت. حس می‌کنم گاهی واقعا چاره‌ای نیست، حداقل نتونستم واسش راهی پیدا کنم که راحت‌تر بگذره. خیلی سعی می‌کنم با خودم مهربون باشم ولی زمونه راهی واسم نذاشته است.

ماهش چهارشنبه 5 دی 1403 ساعت 17:16 http://badeyedel.blogsky.com

خوشحالم براتون
همیشه همین طوره وقتی کاملا ناامید شدی خدا یکهو غافلگیرت می کنه و نور به زندگیت می تابونه

مرسی عزیزم، گاهی وقت‌ها عجیب حضورش رو حس می‌کنی، دقیقا زمانی که انتظارش رو نداری.

اسماعیل چهارشنبه 5 دی 1403 ساعت 13:47 http://www.fala.blogsky.com

سلام،
من هم چنین تجربه ای رو داشته ام!
فکر می کنم میزان تشعشع خواسته هاست که باعث رخ دادن اون ها می شه.
در هر حال، حس خوبیه!

سلام. انعکاس تشعشع خواسته ها هست که به جهان هستی ندای درونی ما می‌رسونه و گاهی واقعا این انرژی درونی اون قدری قوی هست که سریعا پاسخ داده میشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد