The Conqueror Worm

The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground
The Conqueror Worm

The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground

ماجرای آبدارچی

ماه رمضون بود و آبدارخانه شرکت در حالت نیمه تعطیل بود. به طور عمومی در ملا عام خدمات رسانی انجام نمیشد. برای صرف چای باید به آبدارخانه طبقه پایین می‌رفتیم. من نیز به علت افتادن انرژی و فشار کاری به آبدارخانه مراجعه می‌کردم. من که آن روزها با افسردگی دست و پنجه نرم می‌کردم، تنها امیدم برای زندگی همین نوشیدن چای بود. آبدارچی برایم دو بار چای می‌آورد و گاهی هم بین روز به من تلفن می‌کرد که چای تازه دم دارد و از من می‌خواست به پایین بروم. گاهی نان، کوکی و بیسکوییت نیز برایم می‌آورد. من در پی این بودم که لطف و محبتش را جبران کنم. اولش چشمم به تمرین دیکته کلمات انگلیسی افتاد. گویا کلاس خصوصی برای زبان انگلیسی می‌رفت و ایده‌اش این بود که وقتی به فروشگاه می‌رود روی بعضی از اجناس کلمات انگلیسی درج شده که او به سختی متوجهشان می‌شود. قبلا متصدی امور دفتری بوده و اکنون در دوران بازنشستگی به عنوان شغل جانبی این سمت را دارد. از اینکه در سن شصت و هفت سالگی به فکر ارتقای دانش خود بود، لذت می‌بردم. اولش شاکی بود که دیکته هشت شده است و با تمرین بسیار به نمره دوازده رسیده است. من که در حال مشاهده تمرین کردن او بودم، به او پیشنهاد دادم که دفترش را خط کشی کند و به صورت ستونی کلمات را تمرین کند. تا با تکرار بیشتر در ذهنش جا بیفتد و دیرتر فراموش کند. نمره‌اش دفعه بعد نوزده شد. خیلی از روشی که به او یاد داده بودم خوشش آمده بود و گفت رفتم خانه و برای خانمم از تو تعریف کرده‌ام. در آن برهه از زمان که روابطم در سطح خوبی نبود و هیچ کس را نداشتم احساس می‌کردم یک نفر در این دنیا تا حدودی حواسش به من هست. یک بار هم بحث بلیط برای سفر شد، من گفتم بلیط اتوبوس گرفته‌ام و او گفت چرا بلیط هواپیما نگرفته‌ای. گفتم فوبیای پرواز دارم. گفت تو تحصیل کرده‌ای خانم من بی‌سواد است، تو نباید بترسی. داستان مهار کردن ترس خانمش در مواجهه با پرواز را برایم تعریف کرد. روزهای پایانی سال طلا شروع به رشد شدید کرد. من به او پیشنهاد خرید عیار دادم. او از مدیر معاملات شرکت خواست برایش عیار بخرد. چند روزی خوب سود کرد و باز هم اضافه کرد. شماره مرا گرفت و گفت عید باهاتون تماس می‌گیرم و راجع به قیمت‌ها می‌پرسم. روز اول عید چند ساعت بعد از تحویل سال زنگ زد و جواب ندادم، بعدش پیام داد و پیامش را پاسخ دادم. روزی که بازار باز شد تماس گرفت و به او اطمینان دادم اوضاع خوب است. خودم یازدهم فروردین اوضاع را نامساعد دیدم و هر چه عیار داشتم فروختم، پنج روز تعطیل بود و ممکن بود هر اتفاقی بیفتد. از او پرسیدم به مدیر معاملات دسترسی دارد گفت که به شرکت نیامده است. من نیز او را نگران نکردم گفتم حداقلش این است که شنبه به او می‌گویم بفروشد. یکی دو روز اوضاع اونس طلا مساعد بود و آخر هفته اونس طلا پایین آمد. شنبه که به شرکت رفتم به او گفتم اوضاع مساعد نیست امروز بفروش. گوش نکرد و از تحلیلگران دیگر در شرکت نیز مشورت گرفت و دست به فروش نزد. فردای آن روز نیز هشدار دادم که بفروش اما بی توجهی کرد. روز بعد نیز مثبت بود و من چیزی نگفتم. با انتشار اخبار مذاکرات و کاهش قیمت‌ها به او گفتم، ببین شما اسفند در قیمت بالا خریده‌ای و سودت در این روزها کم شده است داری میرسی به اصل سرمایه، مهمترین اصل اینه که سرمایه ات رو حفظ کنی و بعد به فکر سود باشی. اگه با خیال اینکه بالا می‌رود نگه داری ممکن است چند ماه در ضرر باشی و اعصابت بهم بریزد تا سرمایه‌ات جبران شود، بنابراین امروز بفروش. این بار به حرفم گوش داد و با شش میلیون سود از معامله خارج شد. بعد که قیمت‌ها بیشتر می‌ریخت بیشتر از من تشکر می‌کرد و می‌گفت چه حرفی زدی، معلوم است کارت را درست انجام می‌دهی و با بقیه فرق داری. راستش من نسبت به پیشنهاد خریدی که به او داده بودم احساس تعهد می‌کردم و دلم نمی‌خواست سرمایه‌اش را از دست بدهد. در سال جدید آبدارچی با کیفیت بیشتری به من خدمات می‌دهد. دیروز برای مجمع بیرون از شرکت رفته بودم و بعد که بازگشتم به او تلفن کردم که حال خوبی ندارم برایم چای بیاورد، همراهش شیر داغ نیز آورد. شیر را دو ساعت قبل توزیع کرده بودن و نبودنت به معنای از دست دادنش است. اما اینکه او محبت کرد و آورد، آن هم داغ برای من لذت داشت و مفهوم خوبی داشت. اینکه آن‌ها بالاخره متوجه لطفت می‌شوند و متقابلا جبران می‌کنند.