The Conqueror Worm

The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground
The Conqueror Worm

The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground

اختلال خواب

روز سختی بود از سه تا از مدیران اخطار جدی گرفتم بابت اینکه دیر میرم سر کار، راستش مجبور شدم به مدیر منابع انسانی و مدیرم توضیح بدم که به خاطر اختلالات خواب و به خاطر ساختار مغزم که به نور حساس هست و خورشید دیر طلوع می‌کنه مغزم دیر بیدار میشه و از طرفی تاثیر داروهای خواب آور توصیح بدم. کمی دردناک بود و حتی اشکم دراومد که بهشون راجع به مشکلم توضیح بدم. صحبت کردن از رنجی که پنهانش کردی ساده نیست. من حتی همیشه داروهام رو آزاد می‌گیرم که توی شرکت کسی متوجه مشکلی که دارم نشه. هرچند اینجا ازش راحت می‌نویسم، اما در واقعیت سخت‌ترین بخش زندگیم مسائل مربوط به بیماری هست. سخت‌ترین کار دنیا برای من جدا شدن از رختخواب هست. به محرک صدا حساسیتم خیلی کم هست. اما حساسیتم به محرک نور خیلی قوی هست. نور بدون خشونت‌ترین روش بیداری مغز من هست. می‌خواستم یه دونه از این ساعت‌های زنگ دار که شبیه ساز نور خورشید داره بگیرم. راستش قیمتش بالا بود. شاید مجبور بشم بگیرم. گاهی هم تلاش می‌کنم ساعت خوابم منظم بشه اما یه سری تلاطم‌ها در زندگی خوابم رو بهم می‌ریزه. واقعا نیاز دارم هر شب راس ساعت مشخصی بخوابم  که صبح بتونم به موقع بیدار بشم. حتی یه شب بی نظمی من رو چند روز بی‌نظم می‌کنه. باید مشکل خوابم رو حل کنم. دارم بابت این قضیه به شدت اذیت میشم. باید حتی در برابر اطرافیان مقاوم باشم. تحت هیچ شرایطی به خاطر دیگران ساعت خوابم رو از دست ندم. اینکه گاهی آدم تو معذوریت برای ادامه یه چت یا گفتگوی تلفنی می‌مونه جالب نیست. نقش خواب برای بیماری من شبیه ستون می‌مونه. خواب باعث بهبود عملکرد مغزم میشه و نوسان خلقم رو تنظیم می‌کنه. من نیاز دارم که این بار چرخه رو تنظیم کنم.

گزارش ریسک

صبح چند قدم مانده بود که به شرکت برسم، مدیرم تلفن کرد و پرسید کجایی؟ گفتم دو دقیقه دیگر میرسم. جلسه داشتیم و راستش زیاد حوصله نداشتم و در جلسه هم کمی تند صحبت کردم. بعد از جلسه لیست گزارش‌های خریدوفروش روی میزم بود که آن‌ها را آماده کردم. بعد از آن گزارش ریسک را آماده کردم. راستش توان انجام هیچ یک از این کارها را نداشتم. یادم رفته بود با خود چای ترش بیاورم و توان تحمل همکارانم را نداشتم. دلم می‌خواست جیغ بکشم. حوصله کار کردن و آماده کردن گزارش‌ها را نداشتم. دلم می‌خواست بطری روی میز را در سیستم خرد کنم و وسایلم را جمع کنم و از شرکت بروم بیرون، برای همیشه به خانه بازگردم و هیچ وقت کار نکنم. اما فردا جلسه ریسک بود و باید حتی اگر می‌مردم پاورپوینت مربوطه را درست می‌کردم. سعی کردم بر خود مسلط شوم. یک آلبوم را رندم پلی کردم و رفته رفته موسیقی مرا نجات داد و احساساتم قدری تلطیف شد و توانستم تمرکز کنم و گزارش را آماده کنم. پس از تحویل گزارش از آبدارچی خواستم غذایم را گرم کند. طعم غذا عجیب متفاوت بود. راستش چند شب پیش آش درست کردم. اما دچار سرگیجه و حالت تهوع شدم. چند بار بالا آوردم. آن شب آش را نخوردم. فردایش کمی از آن را خودم و بقیه را چون معده‌ام کشش نداشتم در یخچال گذاشتم و امروز با خود به شرکت آوردم. برایم عجیب بود همان آش طعم‌های متفاوتی می‌دهد. موسیقی که گوش می‌دهم هر بار متفاوت است. گویی هیچ چیز ثابت نیست. تجربه ما شبیه گذشته نیست. هر بار متفاوت است. چطور وقتی آش در عرض دو روز طعمش تغییر می‌کند، ما ادعا داریم که آدم‌ها را می‌شناسیم و این آدم همان آدم گذشته است. راستش دارم به این می‌رسم که ممکن است آدم‌ها شبیه تجربه گذشته من نباشند. هر چند معدود هستند آدم‌هایی که همواره تغییر کنند. من که قبل از انجام گزارش می‌خواستم کارم را رها کنم و به خانه بازگردم، پس از انجام گزارش تبدیل به آدمی می‌شوم که می‌خواهد بقیه کارها را انجام دهد و با ماندن در شرکت مشکلی ندارد. حداقل مثل گذشته آزارش نمی‌دهد. اما این آلبوم هر بار دریچه جدیدی از لذت و زیبایی را به رویم می‌گشاید. کمی به من حوصله می‌دهد و آماده‌ام می‌کند تا این زندگی را تاب بیاورم.

مأموریت کاری

هفته گذشته مدیرم از من خواست برای بازدید از یک کارخانه که سهامدارش هستیم به تبریز بروم. این سهم را همکارم تحلیل می‌کرد، قاعدتا او باید می‌رفت، اما به علت بیماری  که داشت، نرفت. من که قبلا این سهم را تحلیل کرده بودم و  با آن شرکت آشنایی داشتم جایگزین شدم. کمی بعد متوجه شدم مسیر رفت و برگشت با هواپیما است. من فوبیای پرواز دارم و در زندگی همیشه از پرواز فرار کرده‌ام. تصمیم گرفتم با این ترس مواجه بشم. یک ویدیو راجع به ترس از پرواز دیدم. قبل از پرواز نیز قرص پروپرانولول و دیگر داروهایی که به لحاظ ذهنی مرا آرام کند، مصرف کردم. تجربه پرواز به آن شدتی که من از آن وحشت داشتم نبود. حس می‌کردم اگه از پنجره بیرون رو نگاه کنم و ارتفاع رو ببینم، حس می‌کنم زیر پام خالی هست. اما خوشبختانه کنار پنجره نبودم و با دیدی مایل بیرون را می‌دیدم و چون نشسته بودم احساس می‌کردم پاهایم روی زمین است. با توجه به اطلاعاتی که به دست آورده بودم، متوجه شدم اکثر سوانح هوایی در مراحل تیک آف و لندینگ اتفاق می‌افتد و معمولا پس از اوج گرفتن سیستم اتوپایلوت فعال است. ساعت پروازم صبح بود و من استرس مواجهه با توربولانس رو داشتم. حس می‌کردم ممکن هست به خاطر طلوع خورشید تغییرات دمایی هوا داشته باشیم. خوشبختانه اتفاقی نیفتاد و من سقوط نکردم. در مسیر بازگشت نیز خلبان از ابرها و اختلاف دما صحبت می‌کرد. خودم را برای توربولانس آماده کرده بودم. در مسیر رفت جلوی هواپیما بودم و این بار صندلی‌ انتهایی هواپیما نشسته بودم. خلبان با مهارت بالا افزایش و کاهش ارتفاع داد و ابرها را پشت سر گذاشتیم و پس از مدت کوتاهی در تهران بودم. راستش مأموریت کاری بازدید از یک کارخانه و معدن بود. زمان کوتاه برای خرید، دیدن رود ارس و اقامت در هتل از جذابیت‌های سفر بود. این سفر یکی از بحران‌های زندگی من که فوبیای پرواز بود را حل کرد. ما سهم مربوطه را طبق نظر تحلیلگر آن می‌فروشیم. سابقا که تحلیل آن بر عهده من بود همیشه با فروش آن مخالفت می‌کردم. امروز که به شرکت رسیدم. پس از مدتی متوجه شدم که جلسه تحلیل چهارشنبه برگزار نشده و امروز هشت صبح است. منتظر بودم تا جلسه تشکیل شود که گزارش سفر را بدهم. پس از مدتی جلسه تشکیل نشد و من فکر کردم که جلسه ساعت یک برگزار می‌شود. اما حوالی ساعت یازده متوجه شدم امروز جلسه تشکیل نمی‌شود. یکی از همکارانم راجع به خبری که از شرکت مذکور در بازار آمده بود سوال کرد و من اطلاع کامل داشتم. گویا آن‌ها سهم را فروخته بودند. من را صدا کردند که گزارش بدهم. وقتی وارد اتاق مدیر شدم بهم گفت مگه من تو رو فرستاده بودم عروسی که چیزی نگفتی من امروز یک میلیون سهم فروختم. من هم گزارش کامل شرکت و سفر رو بهش دادم و راجع به اینکه منتظر بودم اطلاعات رو تو جلسه بدم و جلسه تشکیل نشده گفتم. در پایان هم گفتم من همیشه مخالف فروش این سهم بودم. گویا سهم با آمدن خبر صف خرید شده بود در بازار منفی و این‌ها عصبانی بودند که فروخته‌اند. تازه قیمت کارشناسی که همکارم داده بود در ذهنم هزار و نهصد تومان بود و صبح قیمت سهم را دیدم که هزار و هشتصد تومان است، با خود گفتم احتمالا زیر دو هزار تومان نمی‌فروشند. خودم دیشب در فکرم بود که بگویم تا دو هزار و دویست تومان دست نگهدارید و چیزی نفروشید تا گزارش کارشناسی مجدد آپدیت شود. مدیرم به شدت عصبانی است. شاید انتظار داشت می‌پریدم اتاقش و به او گزارش می‌دادم. اما من صبح او را در آسانسور دیدم. به جز سلام چیزی نگفت و حتی راجع به سفر چیزی نپرسید. من این احساس را داشتم که حتما گزارش من برایش مهم نیست. کما اینکه حین دادن توضیحات به دو مدیر بالادستی خودم و اینکه زیادی خوشبین هستم و عقیده آن‌ها همچنان فروش است، مواجه شدم. سعی کردم قانعشان کنم که دست نگهدارند. اما همچنان مغضوب هستم که به موقع گزارش نداده‌ام.