The Conqueror Worm

The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground
The Conqueror Worm

The Conqueror Worm

Change changing places, Changes, Root yourself to the ground

اشتباه مهلک

شاید مهم‌ترین اشتباه من این بود که وقتی به روانپزشک مراجعه کردم، از شدت ترس، دوباره به قرص‌ها پناه بردم. از اینکه نمی‌تونستم بخوابم و خوابم بهم ریخته بود، کلافه شده بودم. مقاومتم برای نخوردن قرص‌ها شکست. اون انرژی که داشتم، در نتیجه مصرف قرص‌ها از بین رفت. الان یه جوری وارد فاز افسردگی شدم که هیچ چیز نمی‌تونه درستش کنه. درد رو تو بدنم حس می‌کنم، دردهای جسمی متعدد، بی‌حوصلگی به طرز مفرطی در من تشدید شده، طوری که از شدت رنج دلم می‌خواد سرم رو بکوبم به دیوار و هر چقدر دست و پا می‌زنم در جستجوی یک حس خوب کمتر جست‌وجو می‌کنم و دست از پا درازتر ناامیدتر از پیش می‌شوم. مطلقا حوصله هیچ احد‌الناسی ندارم و وجودشون برام آزاردهنده است. این شیشه آب روی میزم هر روز پر می‌شد و امروز خالی هست، دلم می‌خواد بردارم و به میز بکوبم طوری که بشکنه، اما این فقط یه حس هست برای تخلیه احساساتم و عواقب شدیدی در پیش داره، ممکن هست بعد از انجام این عمل به سادگی از شرکت اخراجم کنند. اطرافیان نتیجه بگیرند یک آدم بدون هیچ عامل بیرونی دست به عملی خشونت آمیز در یک محیط اداری و حرفه‌ای زد. امروز همکارم در حال آماده شدن برای رفتن به مجمع هست، حتی واسم یک کیک پرتقالی آورد. رابطه‌ام باهاش خوبه یعنی حرف بزنه می‌تونم باهاش حرف بزنم. اما آبدارچی که شیشه آب رو پر نکرده حتی دلم نمی‌خواد نگاش کنم وقتی واسم چای میاره، چه برسه ازش تشکر کنم. حس می‌کنم در انجام وظایفش کوتاهی می‌کنه، خصوصا که جدیدا یک ساعت و نیم پس از شروع ساعت کار تازه چای می‌آورد. همین الان هم چای آورد اما من باز هم تشکر کردم منتها یک تشکر سرد و بی‌روح، چیزی راجع به بطری آب روی میزم نگفتم، گویی از حرف زدن با او اکراه دارم. دلم می‌خواد لیوان چای را همین طور که پر است به زمین بیندازم طوری که بشکند، اما من این طور آرام نمی‌شوم. حجم زیادی از غم روی قلب و مغزم سنگینی می‌کند که انجام چنین کارهایی به تخلیه رنج کمک نمی‌کند، بلکه ممکن است دامنه غم را گسترده‌تر کند، گویی آتش عواقب دامن مرا می‌گیرد. یکی از همکارانم که سن پدر مرا دارد، امروز می‌گفت دیروز در محله شما بودم حیف که خانه‌تان را بلد نبودم. اگرنه می‌آمدم و زنگ می‌زدم و فرار می‌کردم. چقدر شوخی بی‌مزه‌ای بود. مردک بی‌نمک فکر می‌کند با این‌گونه حرف‌ها بامزه جلوه می‌کند و نشان می‌دهد که کودک درونش همچنان پر انرژی است. حتی کودکان نسل جدید هم دیگر چنین تفریحات مسخره‌ای ندارند. سعی می‌کنم از این به بعد اصلا نگاهش نکنم و جواب سلامش را سرد بدهم. طوری که جرات نکند چنین شوخی‌های بی‌مزه‌ای بکند. چای در حال سرد شدن است و هیچ میلی به خوردنش ندارم. باز هم احساس شکستن لیوان چای در من قوت می‌گیرد. سعی می‌کنم به لیوان چای نگاه نکنم، گویی احساس عصبانیت را در من به طور تصاعدی تشدید می‌کند. شبیه یک انبار باروت در حال انفجارم که منتظر یک جرقه است که همه چیز را در شعله‌هایش نابود کند. گویی تمام کبریت ها خیس خورده‌اند و نیرویی نمی‌تواند آن‌ها را روشن کند. بدین سان من فقط پتانسیل انفجار دارم و هیچ محرک بیرونی برای برانگیختن نیست. آن یکی همکارم در حال قدم زدن در کنار میزش است. اوایل که به این شرکت آمده بودم، فکر می‌کردم از دست آدم‌هایی است که با این نیت قدم می‌زند که تحرکی داشته باشد و یک جا نشستن سلامتی‌اش را به خطر نیندازد. اما بعدها فهمیدم مواقعی که در زیان است میل به قدم زدن‌های طولانی دارد. تقریبا چند ماهی می‌شود که قدم زدنش روی مخم است. دلم می‌خواهد بهش بگم برود و در راهرو قدم بزند، اما حوصله حرف زدن با او را ندارم. نمی‌خواهم تنش ایجاد کنم، در محیطی که مدت زیادی محکوم به ماندن در آن هستم. بالاخره لیوان چای را دست گرفتم و نیمی از آن را نوشیدم. به غایت سرد، بی‌مزه و گس بود. هیچ جانی به جسم سردم نداد، مثل موجودی بی‌خاصیت گویی از کنار غم‌ها بی‌تفاوت رد شد. 

اختلال حافظه

دیروز نوبت روانپزشک داشتم و از مشکلاتم در مواجهه با مسائل حافظه صحبت کردم. من متوجه شدم که حافظه کوتاه‌مدتم دچار اختلال شده و خیلی چیزها رو یادم میره. خودم تصورم بر این بود که به خاطر تجربه الکتروشوک هست. دکتر رد کرد و گفت به خاطر عوارض جانبی داروها و خود بیماری هست، تاثیر الکتروشوک نهایتا شش ماه هست. البته من فرصت نکردم تحقیق کنم اما در این نکته تردید دارم. ویتامین ب کمپلکس و سبک تغدیه سالم رو پیشنهاد داد. همچنین گفت می‌تونم از تمرینات سبک مغزی که در پلی استور هست، استفاده کنم. سابقا چند اپ دانلود کرده بودم. تا حدودی زیاد درگیرش بودم و وقتی می‌دیدم از یه حد خاص نمی‌تونم توانایی‌ام رو ارتقا بدم. اعصابم بهم ریخت و دیگه ازشون استفاده نکردم. امروز صبح تو مسیر با یه بازی درگیر بودم که تمرین خوبی برای بیدار کردن ذهنم بود. عموما تا نرسم شرکت و چای نخورم لود نمی‌شم و آبدارچی هم ساعت توزیع چای را به هشت افزایش داده، در حالی که ساعت کاری از شش و نیم شروع میشه. من امروز حس کردم می‌تونم مغزم رو بدون چای بیدار کنم. البته رسیدم شرکت تا حدی درگیر بازی بودم و سخت گوشی رو کنار گذاشتم و اولش تمرکز نداشتم. رفته رفته با خوردن چای حالم بهتر شد. راستی یه چند بار حالم بد بود درخواست چای نبات دادم، آبدارچی چای بعدی رو هم با نبات آورد که همکارم اعتراض کرد. جدیدا رندم‌وار گاهی نبات رو در چای حل می‌کنه و به شکلی که کسی متوجه نشه بهم چای نبات میده و این ایده خودش هست. احتمالا فکر کرده چطور بهم چای نبات بده که بقیه اعتراض نکنند. گاهی حدس زدن اینکه چای نبات هست با لمس دیواره لیوان برام تبدیل به یک تفریح میشه، گاهی هم طعم ساده چای توی ذوقم می‌خورد.  تصمیم دارم صبح‌ها با فکر کردن به روزم و مرور تسک‌ها و تمرینات حافظه تا حدودی خودم رو بیدار کنم. عصرها در مسیر برگشت موزیک، پادکست یا تحلیل سیاسی گوش بدم. من به طور مستمر پیاده‌روی اجباری از مسیر خانه تا مترو را دارم، گاهی حتی بیشتر پیاده‌روی می‌کنم. اما صبح‌ها حتی در همان پیاده‌روی هم ذهنم بیدار نیست، شبیه یک روح سرگردان در خیابان راه می‌روم و نمی‌دانم چرا ذهنم بیدار نمی‌شود. باید برای حافظه‌ام و تقویت آن جدا فکر کنم و آن را به فعالیت وا دارم. لازم است خواب شبانه‌ام را تنظیم کنیم و هر شب مطالعه داشته باشم. اگر ذهنم بتواند خودش را با شرایط تطبیق دهد و رفته رفته خود را تقویت کند قطعا احساس بهتری نسبت به خودم دارم. به خاطر داروها ذهنم در یک گیجی خاصی است، از همه بدتر قرص خواب بود که دوره‌ای تجویز شد، در شرایط مانیا که مشکل خواب داشتم. اکنون قطع شده است. تصمیم دارم تا حد ممکن از دارو استفاده نکنم، مگر مجبور شوم.

فقر و فلاکت

در دوران جنگ تعطیلی بازارها و اختلال در سیستم بانکی سبب شد که نااطمینانی نسبت به آینده تشدید شود. تعطیلی بازارها بیم از دست دادن شغل برای همیشه را تقویت می‌کرد. نداشتن هیچ درآمدی و از آن طرف هزینه‌هایی که پابرجا بود، ترس و نگرانی را بیش از پیش تشدید می‌کرد. اختلال در سیستم بانکی و هجوم افراد به ای‌تی‌ام‌ها برای دریافت اسکناس به نوعی این احساس را به وجود می‌آورد که در آینده نه چندان دور برای تهیه کالاهای ضروری ممکن است دچار مشکل شویم و بخش زیادی از پول خود را برای تامین آن‌ها از دست بدهیم. تعطیلی مغازه‌ها یکی پس از دیگری حتی باعث شد که فکر کنم در تامین نان و مایحتاج روزمره نیز با مشکلات عدیده‌ای مواجه خواهم بود. بخشی از پول خود را به صورت نقد نگه داشتم تا در صورت تعطیلی بازارها برای گذران زندگی به دریوزگی نیفتم. اما بودن پول در حساب همانا و راه به راه هزینه تراشیدن همانا، طوری که تدبیرها کارگر نیفتاد و همچنان در فقر و فلاکت و بدبختی به سر می‌برم. هزینه‌ها را مرور می‌کردم به خاطر ترس از نبود کالاهای اساسی مقداری لوازم بهداشتی و شوینده خریده‌ام که برای مصرف چند ماه کافی است. غافل از اینکه این خریدهای هیجانی باعث ته کشیدن حساب شده است. هم اکنون در حسابم شصت هزار تومان موجود است که باید تا آخر ماه با آن زندگی کنم. حتی سرمایه‌گذاری در فصل بهار با بحران جدی روبرو بوده است و عملا مبلغی به آن اختصاص داده نشده است. اما در ماه‌های خرداد و تیر به دلیل جنگ هزینه‌ها به طرز عجیب و سر سام آوری افزایش یافته است. در آستانه بی‌پولی نیازها بیش از پیش رو به گسترش است، گویی موجی از هزینه‌ها در راه است که درآمدها توان پوشش آن را ندارد. باید هاست و دامین سایت را تمدید کنم، لباس، کیف و کفش بخرم. برخی از کالاهای مصرفی  را تهیه کنم که عملا تمام حقوق دریافتی من را می‌بلعد. یازده روز را باید با شصت هزار تومان بگذرانم، فکر می‌کنم فقط می‌توانم نان بخرم. همین الان برای بار دوم پیام تمدید هاست و صورتحساب پرداخت نشده آمد که موجی بر بدبختی من افزود. سایت را برای تمرین و اجرای آموزش‌ها در کلاس به راه انداختم که بعدا گسترش دهم اما فرصت نشد. الان وارد پنل کاربری شدم و برای تمدید هاست و دامنه فردا آخرین مهلت پرداخت است، قدری استرس دارم و هیچ پولی برای پرداخت آن ندارم. چقدر ادامه این زندگی با این شرایط رقت بار به نظر می‌رسد.

دوران جنگ

روز اول جنگ، وقتی وضعیت نابسامان اینترنت را دیدم، تصمیم گرفتم کتابخانه‌ام را مرتب کنم. سخت مشغول بودم و کتاب‌ها را مرتب کردم. ذهنم از نظم و ترتیب چیدمان کتاب‌ها در کتابخانه آرامش گرفت. پس از رضایت از نتیجه کار به قنادی رفتم و نان‌خامه‌ای گرفتم و با چای در دست در حال نگاه کردن به کتابخانه لذت خود را به اوج رساندم. هر چند در تمام مدت موزیک پلی می‌شد و با آرامش مطلق مشغول کار بودم. دو روز بعد که دایی‌ام پرسید صدایی در اطراف شنیدی؟ پاسخ دادم که راستش شب اول با صدای انفجار بی‌توجه به عامل صدا خوابیدم. در خبرها می‌خواندم در نزدیکی‌های ما خبری است، اما آن‌قدر صدای موزیک بلند بود که چیزی نمی‌شنیدم. شب نیز به لطف دوران مانیا و روی آوردن مجدد به قرص، در آن دوران قرص خواب استفاده می‌کردم. بنابراین سنگینی خواب تا حدودی مرا در امان نگه داشت. هر چند شب‌هایی که صدا شدید بود از خواب می‌پریدم و دوباره به خواب می‌رفتم. روز قبل از جنگ لپ‌تاپ را با چند منظوره اکتیو تمیز کردم، کیبورد لپ‌تاپم کار نمی‌کرد. نگرانی و دغدغه داشتن برای لپ‌تاپ مرا از تمرکز بر روی موضوع جنگ دور می‌کرد. عصر یک‌شنبه برای تعمیر لپ‌تاپ به بازار کامپیوتر رضا رفتم و در همان لحظات صدای انفجار شنیده شد، همه اهالی بازار از مغازه‌ها هراسان بیرون پریدند و به فکر بسته مغازه‌هایشان بودند. هیچ کس رغبتی نشان نمی‌داد حتی لپ‌تاپم را نگاه کند. در نهایت یک مغازه بیرون از پاساژ روی خوشبختی به من نشان داد و برای حل سریع موضوع یک کیبورد اکسترنال ارزان قیمت خریدم. روزهای اول از تعطیلی بورس خوشحال بودم، چرا که شرکت نیز تعطیل شد. اما هر چه بر تعطیلی‌ها افزوده می‌شد، نگرانی‌های من نیز تشدید می‌شد. نسبت به وضعیت مالی خود در آینده به شدت نگران بودم. در این بین خانواده مدام در تماس بودند که تهران را رها کنم و به خانه بازگردم. اما من آرامش خانه خودم را ترجیح می‌دادم و در برابر این خواسته مقاومت می‌کردم. یک روز با بهانه برای درست شدن لپ‌تاپ، نوبت دکتر، باز شدن بازار معاملات بورس انرژی و کالا، صندوق‌های درآمد ثابت، نبودن بلیط و خلاصه سعی کردم به نوعی عدم علاقه خودم را نشان دهم تا از حجم اصرارها و فشارها بر خود بکاهم. تهران تبدیل به شهر ارواح شده بود. مغازه‌ها اکثرا بسته بودند و تعدادی که باز بودند، روز بعد آن‌ها هم مغازه‌های خود را بستند. مترو خلوت بود و در خیابان تعداد ماشین‌ها کم شده بود. حتی یک روز که تهدیدها شدید بود افراد زیادی را چمدان به دست می‌دیدم که در حال ترک تهران هستند. بسته بودن نانوایی‌ها باعث می‌شد به این فکر کنم که چقدر بحران روز به روز عمیق‌تر می‌شود. راستش می‌ترسیدم گویی که بقا به خطر افتاده است. هر شب با این امید می‌خوابیدم که صبح در کار نیست و صبح که چشم باز می‌کردم خوشحال از این بودم که دیشب هم به خیر گذشت. پس از پایان جنگ و اعلام آتش بس مدام منتظر بودم بازار باز شود و امیدها برای سر کار رفتن بازگردد. در آن دو هفته چنان اذیت شده بودم که حتی دیدن آگهی کارگر ساده هم چنان به من چشمک می‌زد که گویی این هم یک شانس در این زندگی است که به امتحان کردنش می‌ارزد. دو شب است دیگر قرص خواب نمی‌خورم و اکنون شب‌ها راحت می‌خوابم. هر چند ساعت خوابم کم است. اما گویی همه از به هم ریختن خوابشان و حساس شدن به صداها صحبت می‌کنند. شاید در آن دوران قرص‌ها تا حدودی مرا نجات داد. خیلی کم فکر می‌کردم و شب خواب عمیقی داشتم. کمی نسبت به آینده نگران بودم اما این‌گونه نبود که مدام در حال فکر کردن باشم طوری که خودم را آزار دهم. یک بار وقتی در آشپزخانه در حال آشپزی بودم صدای انفجار را شنیدم و ساعتی بعد به خیابان رفته و از دیگران در مورد اینکه کجا مورد حمله قرار گرفته می‌پرسیدم. هیچ کس اطلاعات درستی نداشت و در نهایت پیرمردی در پارک راجع به حمله به کیمی دارو صحبت کرد. از پارک هاله ابر و دود پیدا بود و بعد هم دیدن تعداد زیاد ماشین‌های آتش نشانی  چند ساعت بعد حادثه جز نزدیک‌ترین تجربه من از محل حادثه بود. البته چند روز قبلش هم گویا کیمی دارو مورد حمله قرار گرفته بود که آن روز در فرهنگسرای اشراق بودم که صدا را شنیدم اما افرادی می‌گفتند حمله به سرخه حصار بوده است. از روی پل رد دود در آسمان مشخص بود اما جز صدا و تصویر دود چیزی از ماجرا دستگیرم نشد. نسبت به تجربه جنگ قدری هیجان داشتم، چیزی که در فیلم‌ها دیده بودم از نزدیک تجربه می‌کردم. اما در بعد زندگی واقعی ورای هیجان همه چیز ترسناک بود. بقا به خطر افتاده بود و ترس چنان غالب شده بود که هر روز در ناامیدی و یاس بیشتری فرو می‌رفتم. احتمال موقت بودن آتش بس وجود دارد، اما نمی‌خوام بیهوده ذهن خود را مشوش کنم و برای چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده نگران باشم. هر وقت اتفاق افتاد چاره‌ای می‌اندیشم و اکنون تا حدودی خودم را برای مدیریت بهتر اوضاع آماده می‌کنم.