امروز در حد چند دقیقهی محدود گذرم به خیابان انقلاب افتاد. گلفروشی دیدم که آفتابگردان میفروخت. با دیدن آفتابگردانها نگاهم روی آنها متوقف شد. چقدر زیبا بودند و من را سر ذوق میآوردند. دلم میخواست چند شاخه آفتابگردان بخرم، اما چون باید به شرکت برمیگشتم، چندان خرید آفتابگردان عاقلانه نبود. اما دلم را پیش آفتابگردانها جا گذاشتم. امروز صبح وقتی در بیآرتی بودم با نگاهم خورشید را همراهی میکردم. چقدر دلم میخواد زیر آفتاب بخوابم. حرارت و گرمای خورشید را با پوست تنم حس کنم. با دیدن زردی برگ درختان احساس میکنم بخشی از پاییز را از دست دادهام. باورم نمیشود، مهرماه تمام شد و من حتی یک بار در خیابان قدم نزدم. همیشه سریع به خانه رفتم، بدنم کشش پیادهروی نداشت. احساس ضعف میکردم. چند وقت پیش یک ولاگ میدیدم که بلاگر محبوبم با خرید چند ماگ نارنجی به استقبال پاییز رفته بود و ویترین ماگهایش را با ماگهای پاییزی پر کرد تا به استقبال پاییز برود. من نیز به خودم قول دادم ماگ پاییزی بگیرم برای استقبال از پاییز، اما به خاطر حال نامناسبم گویی دغدغه داشتن ماگ پاییزی به دست فراموشی سپرده شد. چقدر دلم میخواهد این پاییز را زندگی کنم. بخشی از پاییز را ازدست دادهام، اما دلم نمیخواهد باقی پاییز را از دست بدهم. شاید فقط از پاییز میوههایی همچون نارنگی، پرتقال و خرمالو را تجربه کردم. همچنین سبزیجاتی چون کدو حلوایی، چغندر، شلغم و ترب سیاه را امتحان کردم. مربای زرشک و ترشی زالزالک نیز درست کردم. فکر میکنم در بخش خوراکیها حسرت پاییزی من کمتر است. دلم یک لباس پاییزی هم میخواهد. کاش پاییز به اندازه تمام روزهایی که از دست دادم کش بیاید و بتوانم نهایت لذت ممکن را از این فصل زیبا ببرم.
پس از ناامیدی از پزشکان، تصمیم به خود درمانی گرفتم. از آنجایی که احساس میکنم غذاها به خاطر طبیعی بودن، بیشتر به بدن کمک میکنند. سعی کردم با بیماریام شبیه یک ویروس سرماخوردگی رفتار کنم. دو هفتهای میشود که هر شب شلغم میخورم. از مدتها قبل نیز صبحها سیب میخورم. چند بار آش گندم درست کردم. به علاوه هر شب بخور اکالیپتوس میدم. همچنان داروها رو استفاده میکنم. سعی میکنم غذایم به لحاظ ارزش غذایی در سطح مطلوبی باشد. بیش از یک ماه میشود از ماسک استفاده میکنم. لباس گرم میپوشم. در یک ماه اخیر تقریبا همیشه جوراب پوشیدم به جز مواقعی که در حمام بودهام. بیشتر مواقع نیز از کلاه استفاده میکنم. دمنوشهای متنوعی را امتحان کردم. میدانید قبلا یک نان بربری میخوردم به سرفه شدید میافتادم. حتی روزهایی بود که نان نخوردم و چند باری نان گرفتم کپک زد و بیرون انداختم. خوردن نان به شدت آزارم میداد. متوجه شدم چنان بدنم درگیر بیماری است که به کربوهیدرات و افزایش قند خون فورا واکنش نشان میدهد. حتی خوردن لبنیات نیز باعث میشد درد شدیدتری رو تجربه کنم. یه روزهایی بود هیچی نمیتونستم بخورم. آش گندم تا حدی توانست بهم در بحران بدون نان زندگی کردن کمک کند. به شاخص گلیسمی حساس شده بودم. حتی یک بار نان جو صد در صد گرفتم اما آن هم باعث میشد سرفههایم تشدید شود. خلاصه چند هفته در بحران بدون نان زیستن سعی کردم زنده بمانم. رفته رفته بدنم تا حدی قدرت خویش را بازیافت. حتی از سمنو برای کمک به بازیافتن نیروی بدنم کمک گرفتم. الان کمی بهتر شدهام. حداقل میتوانم یک نان را چند روز بخورم و کپک نمیزند. آن قدرها هم از خوردن نان به سرفه نمیافتم. اما تا حدودی حواسم هست که در مصرف کربوهیدرات و لبنیات به شدت محتاط باشم. به لطف تلاشها و مراقبت ها تا حدودی نسبت به قبل بهترم. اما حال خوبم به تار مویی بند است. هنوز هم با خوردن نان به سرفه میافتم، فقط شدتش نسبت به قبل کمتر است گویی زنگ خطر همچنان در حالت هشدار است. خیلی با احتیاط و مراقبت شدید با بدنم رفتار میکنم. مثل یک بیمار همچنان اصول مراقبتی را رعایت میکنم. ولی میخوام انرژی مثبت بدم راجع به سلامتی و کمی ترس رو از خودم دور کنم، اجازه بدم کورتیزول در مقام ضد التهاب به وظیفه اش رسیدگی کنه تا بخواد مدام در اثر استرس فعال باشه. تهش اینه میمیرم دیگه، حداقل الان رو آرامش داشته باشم.