دیروز یه جا رفتم مصاحبه، طرف با لپ تاپ شروع کرد به سوال پرسیدن فلان سایت رو باز کن. آیا این سهم خوبه بخریم؟ توضیح بده! مصاحبه به نظرم چندان بد نبود. البته خیلی متقاضی بود اونجا چهار نفرش رو خودم دیدم. بعدش گفتم قدم بزنم. توی ولی عصر همین طوری واسه خودم قدم زدم. یه سمبوسه خوردم که چندان مزه نمی داد. دو تا کیک یزدی که نمی دونم چرا سفت بودن و یه بستنی خوردم و همین طور قدم زدم تا به مترو برسم. بعدش از فروشگاه رفاه نزدیک خونمون سوسیس خریدم که واسه شب درست کنم. وقتی رسیدم خونه تلگرامم رو چک کردم یه دونه تسک فرستادن انجام بدم و احتمالا به زودی زود برم سرکار، امروز همش دیتا وارد اکسل میکردم و بسی سرگرم بودم. امیدوارم هر چه زودتر برم سرکار و از خونه نشینی راحت بشم.
امروز صبح رفتم بیرون، یه دوست قدیمی رو دیدم. دیدار نسبتا خوبی بود. صبح که بیدار شدم یه مارمولک دیدم کلی اعصابم بهم ریخت. نمی دونم حس می کنم اعتماد به نفسم پایین هست و باید روش کار کنم. شاید بقیه هم متوجه این موضوع شده باشند. فکر کنم تو مصاحبه کاری هم خودش رو نشون میده، خیلی از توانایی هام نادیده گرفته میشه. خواهرم یه ویدیو فرستاده از این تسترها که داره در حجم زیاد ماکارونی درست می کنه. منم هوس کردم ماکارونی درست کنم. با این وجود که توی برنامه ام نبود، اصلا نباید شام میخوردم. باید تلاش کنم لاغر شم که اون لباس فیت تنم بشه. خودمو نمی بخشم به خاطر هوس ماکارونی، البته خیلی هم نمیخوام زهرمارم بشه.
امروز صبح که از خواب بیدار شدم املت درست کردم. نسکافه خوردم و راهی محل مصاحبه شدم. توی راه برای که انرژی داشته باشم یه دونه انرژی زا خریدم. مصاحبه بدک نبود تقریبا نیم ساعت طول کشید. وقتی برمی گشتم و به مصاحبه فکر می کردم یه پرنده روی سرم خرابکاری کرد. من با یه مقنعه کثیف در کوچه، خیابان و مترو تحمل کردم تا به خونه برسم. تو راه برگشت از یه پسر نزدیک مترو سه تا طالبی خریدم هفده تومن، باز داغ اون ملونی که گرون انداختن بهم تازه شد. یعنی با اون پول امروز میتونستم شش تا طالبی بخرم. نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم شیرینی دانمارکی خریدم. آبدوغ خیار درست کردم عالی شد. الان هم چای گذاشتم. این پست چقدر مود خوراکی داشت. راستی برای اجاره خونه هم یه سری سهم فروختم و پول رو از بورس برداشت کردم. امیدوارم هر چه سریعتر کار گیر بیارم. بدجوری وضعیت مالی رو به آلارم هست.
امروز رفتم مصاحبه، چشمتون روز بد نبینه کارآموز میخواستند. تازه پنجاه میلیون هم سفته میخواستند. چقدر مصاحبه بیخودی بود. حدود یک ساعت و اندی من رو منتظر گذاشتند برای مصاحبه ای که ده دقیقه هم نبود و یه عالمه آدم جمع کرده بودند که نشون بدن ما خیلی خفنیم و خیلیها هستند که میخوان با ما کار کنند. قبل مصاحبه تو راه حس کردم حالم داره بد میشه برای خودم بستنی گرفتم. بعد مصاحبه حالم خوب بود. اصلا این شغل رو نمی خواستم. احساس رهایی داشتم. برای یکی دو جا رزومه فرستادم. اومدم خونه برای خودم سوسیس پنیری درست کردم. چای نوشیدم و توی یوتیوب چرخیدم. شارژ گوشیم این قدر پایین بود، همش بیرون بودم استرس داشتم نکنه خاموش شه و پیام یا تلفن مهمی رو از دست بدم. باید از این به بعد قبل بیرون رفتن حواسم به شارژ گوشی باشه.
پشت پنجره سایه یه مرد رو دیدم، سگ همسایه مدام داره واق واق میکنه. من می ترسم و نمی دونم چیکار باید بکنم. امروز کتاب فکر کردن بی درنگ و با درنگ رو تموم کردم. اواخرش که پیوست ها بود یه جورایی بی حوصله بودم نسبت به خوندنش فقط دو بخش آخر واسم جذاب بود و نسبت به بخش های اول هم حسی نداشتم. البته تقریبا یه هفته درگیرش بودم. روز دوشنبه باید یه جا برم مصاحبه، احتمالا یه کم برای مصاحبه بشینم یه چیزایی بخونم. فعلا نمی خوام کتابی رو شروع کنم، یه جورایی دارم عذاب وجدان می گیرم از اینکه وقتی که باید برای پایان نامه بذارم رو داره میگیره، جالبه تو یوتیوب می چرخم همچین حسی ندارم که دارم وقت تلف می کنم، در حالی که منطقی بهش نگاه کنیم دارم وقت تلف می کنم.
امروز از محل کار قبلی بهم تلفن کردند و گفتند بیا برای تسویه حساب، یه فرمی هست امضا کن، منم بعد چند ساعت راهی محل موردنظر شدم و فرم رو امضا کردم. قرار هست فردا پول به حسابم واریز بشه. چترم هم جا مونده بود از پاییز سال پیش همون جا، اونم بهم دادند، از امانت داریشون خوشم اومد. رفتم یه کتاب خریدم. توی مسیر حالم بد شد، با یه کم آب قند حالم جا اومد و تونستم خودم رو برسونم به خونه. توی لینکدین دیدم یکی از همکارای قبلی مدیر شده، یادم افتاد به روزایی که با هم یه جا استخدام شده بودیم و همیشه با هم تا یه مسیری می رفتیم. اون یه جا موند همون جا مدیر شد، منم چند جا، جا به جا شدم و همچنان جویای کارم، تازه مدیر هم نشدم یعنی این قدر غصه ام گرفت، برای خودم یه چایی گذاشتم بلکه یه کم آروم بشم.
پروژهای که از محل کار بهم داده بودن رو انجام دادم و فرستادم. بعدش یه دوش گرفتم. بعدش شروع کردم آگهی ها رو دیدن و رزومه فرستادن، امروز دو بار آگهی دیدم و دو مرحله پای لپ تاپ نشستم و این ور اون ور رزومه فرستادم. هنوز هیچ فیدبکی از پروژه ای که انجام دادم نگرفتم کار جدید هم بهم ندادن. یه جور معلق طور رو هوایی هستم برای همین رزومه فرستادم ببینم چی میشه داستان کار کردن من، بعد از غرهایی که زدم رفتم قنادی سر کوچه کیک یزدی خریدم واسه خودم یه کم حالم اومد سر جاش، تلفنی با خواهر و مادرم حرف زدم. مصیبت پایان نامه هم دارم که باید یه جوری سر و تهش رو هم بیارم. یه کم کتاب خوندم ولی تمرکز ندارم. خدایا خودت بهم صبر بده. جدیدا با توپ تو خونه ورزش می کنم امروز یه نمه بالا پایین پریدم برای تغییر حال و هوا بد نبود.
امروز ادامه کارگاههای آقاجانی رو گوش دادم. به این نتیجه رسیدم که حیف پولی که واسه این کارگاهها رفت. از شرکت بهم زنگ زدن و اطلاعات یه سهم دادند گفتن ان ای وی رو حساب کن و برامون بفرست، از اول اردیبهشت هم نمی خواد بیای. همین طوری فعلا دورکاری بهت پروژه میدیم. یه کم دلسرد شدم. حس می کنم دوباره باید در جست و جوی کار باشم و بازیچه هستم. سر این ماجرا حالم گرفته شد. دختر صاحبخونه هم یه پیام داد قبض آب اومده بود که سهمم رو واسش فرستادم. اجاره این ماه هم معضلی هست که نمی دونم با این بیکاری چجوری تامین کنم، یه کم پس انداز دارم واسه دلگرمی ولی خوب هنوز نمی دونم چیکارش کنم. خدایا خودت بهم صبر بده و توانی که بتونم این روزها رو سر کنم. فعلا یه چای گذاشتم بلکه کمی حالم بهتر بشه.