عرضم به حضور انورتون که من همچنان بیکارم. گاها رزومه میفرستم و میرم مصاحبه ولی تا الان هیچ اتفاق مثبتی نیفتاده نمی دونم چه انرژی منفی و سنگینی وجود داره که این جوری کارم گیر کرده و هیچ رقم درست نمیشه. در ناامیدترین حالت ممکن هستم از این حالتهایی که آدم جز مرگ هیچی از خدا نمیخواد. یه جورایی دارم از زندگی سیر میشم. هیچ امیدی نیست هیچ انگیزه ای نیست و هیچ دلخوشی هر چند کوچک نیست.
حتما همینطور میشه.برای منم همینطور شد
مرسی از دلگرمی و امیدی که بهم دادی.
آدم تا به این نقطه هه نرسه همه انرژیشو نمیذاره.بدون که قراره یه موقعیتی برات پیش بیاد و تو باید انقدر قبلش ناامید میشدی که با خودت بگی هرجوری شده به دستش میارم.بعدم به دستش میاری و بعدها که برمیگردی عقبو نگاه میکنی میگی خدایا چه صبری داشتم.شکر که اون روزا گذشت.
امیدوارم همین طور که تو حرفات رگه هایی از امید و نور هست تو زندگی من هم این نور بتابه و امیدی که تهش بگم واقعا چه قدر خوب که گذشت. مرسی از حضورت دوست مهربون