امروز رفتم مصاحبه چندان دلچسب نبود. نمی دونم برای مصاحبه بعدی دعوت میشم یا نه ولی یه نمه امید دارم. تو خونه نشستم کتاب خوندم. نمی دونم شاید تاثیر قرصها و داروهاست که قدری بیحوصله هستم. خدا لعنت کنه اون کسی که منو به این وضعیت انداخت، هیچ وقت نمی بخشمش هرگز حتی اگر عزیزترین کسم باشد. دلم می خواد با یکی حرف بزنم شاید رفتم مشاوره نمی دونم. از خدا می خوام خودش بهم کمک کنه و شرایط زندگیم رو بهتر کنه طوری که بتونم حداقل نفس بکشم.
بالاخره برگشتم خونه خودم، امروز چند قسمت مهمونی رو دانلود کردم به یاد چند وقت پیش یه جورایی خودمو سرگرم کردم. عیدیهامو هم بردم بانک ریختم به حساب، هر چند رقمش زیاد نبود اما نمی دونم چرا جدیدا کمتر پول نقد نگه میدارم و ترجیح میدم پول توی حسابم باشه. یه نمه خرید کردم، سوسیس خریدم و برای ناهار درست کردم. یه نمه موهامو اتو کردم و سعی کردم ابروهامو مرتب کنم. برای خودم چای درست کردم. دلم بازم چای میخواد، شاید باز دوباره درست کردم. دندونهامو دیشب توی اتوبوس خیلی بهم فشردم چنان دردی داره که نمیشه تخمه خورد، یا چیزی جوید. دیشب یه سری از این سگها آورده بودن وسیلههای مردمو باهاش چک میکردن خدا خدا میکردم داخل اتوبوس نیان آخه خیلی می ترسم از سگ خصوصا اگه جلوم پارس کنند، یعنی قشنگ سکته میزنم. قصد دارم برم بیرون بامیه بگیرم و چای درست کنم. از یه شرکت بهم زنگ زدن برای مصاحبه یکشنبه باید برم، امیدوارم مصاحبه به خوبی پیش بره و این معضل کار من هم حل بشه حداقل یه کورسوی امید در زندگی من مثل نوری در تاریکی باشه. قرصهام رو دیروز یادم رفته بود بخورم دیشب همه رو دوبل خوردم. امروز هم رفتم بقیه قرص ها که داروخانه قبلی نداشت گرفتم یارو کلی منو سین جین کرد تا دو تا قرص گذاشت کف دستم، اما بالاخره قرصها رو داد.